وب نوشته های یک دندانپزشک

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۱۲/۱۰
    B.W
نویسندگان

۵۰ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رحمان

دیشب با دیدن یک ویدئو اشک توی چشمام جمع شد ... انقدر از بدی ایران برای مردم آمریکا گفتن، که یک پسربچه ی آمریکایی توی کشتی دست رحمان رو پس میزنه و رحمان مظلومانه زمین رو میبوسه ... حتما با رسانه ها شون تصورات این بچه رو  خراب کردن و باعث این همه کینه توزی شدن ... دوست داشتم بهش بگم عزیزم برخلاف اون فیلمای هالیوودیتون که ایران به آمریکا حمله می کنه الان ما در محاصره ی سربازای شماییم؛ اگر برای اون حصر لانه ی جاسوسی ناراحتید که همشون سالم برگشتن خونه ولی هواپیمای ۶۵۵ ایران با ۲۹۰ سرنشین کجا هستن؟ ... چقدر رسانه موثره و چقدر این اسلحه در دستان آمریکا قوی تره... ما هرچقدر قوی باشیم و حق همراهمون باشه با این رسانه ی ضعیف در افکار عمومی جهان حقی نداریم حتی در دل یک نوجوان با قلب معصوم ... اما خداوند رحمان، رحمان رو یاری کرد و لحظات اخر که رحمان رفت رقیب رو در آغوش بگیره توسط چند دوربین ضبط شد بلکه جایی سانسور نشه و مهربانی رحمان های این خاک رو به تصویر بکشه ...
پی نوشت: خداییش با این اوضاع اقتصادی کشور هنوز رحمانایی داریم که انقدر پهلوونن ... من به جای همه ی مسوولین از خجالت آب شدم ... بعد از پیروزی ۱۲ بر صفر رحمان نوجوون عکس ایران روی لباسشو به دوربینا نشون می داد💐💐💐
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰
یک بحث داغ در مورد افزایش ظرفیت پزشکی و معضلات دکترا در تلویزیون مطرح شد و یک کارشناس هم که مدرک علوم سیاسی داشتن ( #دکتر مجید حسینی ) حسابی ما پزشکا رو شستن و پهن کردن رو بند رخت ...  خیلی خوبه که به معضل کنکور که بواقع یک معضل بزرگ برای ما هم بود اشاره کردن، ما هم مثل همه از این مسابقه ی پر استرس که برای بعضیا منبع درامد شده گذشتیم. اونقدرا پولدارم نبودم که هی این کلاس و اون کلاس برم بعد از عید روزی ۱۲ تا ۱۳ ساعت درس می خوندم. اونقدرم استرس داشتم و دچار وسواس شدم که یک چهارم سوالای فیزیک و شیمی رو سر امتحان نرسیدم ببینم. تمام تابستون هم که استرس نتایج رو داشتم و قبل اعلام نتایج من و مادرم از شنیدن این جمله از دوستم که کارنامه ات بالا نمیاد زدیم زیر گریه ... تمام این استرسا برای یک آزمون چهار پنج ساعته اشتباهه و اینکه تمام سرنوشت آدما به همچین آزمونی گره بخوره غلطه... همیشه برای کسایی که نمی تونستن حداقل یک کتاب تست داشته باشن غصه می خوردم هرچند خدا خیر بده قلم چی رو که در کنار استفاده از کنکور برای افزایش سود برای بچه هایی که مشکل مالی هم دارن یکسری سهمیه و تسهیلات قرار داده ... واقعا نمی دونم چکار باید بکنن که قبولی عادلانه تر باشه، همین کنکور که خودش پر از اشکاله و اگر روشی غیر از کنکور هم بیارن وسط، حداقل تو کشور ما که ۹۰ درصد کارا رو با پول جلو می برن دانشگاه های خوب فقط جای پولدارا میشه. ولی حرف کارشناس برای افزایش ظرفیت پزشکا خیلی غیر منطقی بود، برای حل یک اشکال یک راه حل غلط تر رو معرفی می کردن و برای به کرسی نشوندن حرفشون پزشکا رو مورد نقد قرار می داد. خب هر شغلی یکسری آدم سودجو داره که متاسفانه پزشکا هم مستثنی نیستن اما اخه این شیوه ی نقد درسته؟ درسته تمام پزشکا رو زیر سوال ببرید؟ می دونید از فردا برای جلب اعتماد مراجعه کننده هامون و آروم کردنشون چقدر باید تلاش کنیم؟ آیا بیمه ها ضعیفن تقصیر پزشکاست؟ و اگر ظرفیت های دانشگاه افزایش پیدا کنه مشکل حل میشه یا مثل مهندسی با دانشگاه هایی مثل پیام نور و ... که کیفیت آموزششون پایینه دکترای بی سواد تحویل جامعه میدیم؟ ...اصلا انقدر زیر ساخت داریم که همچین پیشنهادایی می دیم؟ قبلا هم تلاش کردید دکترا زیاد بشن با گرفتن دانشجوی تکمیلی و دانشگاه های با کیفیت کم اما فکر نمی کنید حق اون بیماری که زیر دست این افراد داره صدمه میخوره چون سواد کافی نداشتن بر گردن شماست؟ خب حالا دکترا زیاد شدن و استرس کنکور کم شد که می دونم هیچوقت اون استرسا کم نمیشه حالا با این همه دکتر چکار می کنید؟ یک برنامه پزشک خانواده رو به سرانجام نرسوندید چطور میخواید این همه پزشک رو ببرید سر کار و بهشون حقوق بدید؟ فکر نمی کنید مثل رشته ی مهندسیا یا باید به شغلای دیگه رو بیارن یا از اول کشور رو ترک کنن که در رقابت شغلی که پر از پارتی بازیه گیر نیوفتن؟ و اگر فکر می کنید پزشکا سوجو هستن چرا می خواید تعدادشونو بیشتر کنید؟ و وقتی سیاست مدار ما هدف والا رو قبولی در پزشکی تعریف می کنه تمام اون بچه هایی که در این رشته قبول نشن بیشتر سرخورده میشن چرا به جای قطبی کردن این رشته روی توانمند کردن رشته های دیگه کار نمی کنید؟
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

یاد

اینجا می نویسم تا همیشه یادم باشه...

اگر روزی استاد شدم بین دانشجوهام فرق نزارم حتی اگر یکیشون برادر زاده ام باشه.

اگر استاد شدم هوای اون دانشجومو که از یه شهر دیگه اومده داشته باشم.

اگر استاد شدم از زندگی دانشجوهام بپرسم باید بفهمم مشغولیت ذهنیشون چیه و کمکشون کنم حداقل با شنیدن درد و دلشون.

اگر استاد شدم اونی که از همه بهتره رو بولد نکنم بزنم تو سر بقیه ولی همشونو برای نقاط قوتشون تشویق کنم و اگر کم کاری کردن گوشزد کنم. 

اگر استاد شدم‌ هرشب قبل اومدن به دانشگاه مطالعه کنم و تا میتونم مقاله های جدید رو بخونم.

اگر استاد شدم و زمانی که دانشجوم داره جراحی می کنه از کنارش تکون نخورم و حتی گاهی ادش وایسم.

اگر استاد شدم به دانشجوهام یاد بدم پول اولین هدف یک پزشک نیست اونچیزی که ما رو طبیب می کنه توجه به بیماره.

اگر استاد شدم هر روز تو گوش دانشجوهام زمزمه کنم:

امام علی (ع) فرمودند:

هر کس طبابت می‏‌کند باید از خدا بترسد و خیرخواه باشد و سعی خود را به کار برد.


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

مصباح الهدی

به خاطر یک مشکل که قابل حل نیست و باید فقط تحملش کرد، بی تاب شده بودم ... اتفاقی یک ویس شنیدم که گفت: (امام حسین (ع) در کنار اجساد شهدا گفتند خدایا چون تو میبینی صبر می کنم)... اولین بار بود که توحید رو این طور دیدم ... 

قرار بود امروز امتحان پیش ارتقا برگزار بشه که نمره اش اثری روی کار ما نداره فقط برای آزمایش امتحان الکترونیک برگزار شد اما استادم فقط یک بار گفت نمرتونو می بینم ... فقط برای همین احتمال برای امتحانی که مهم نبود ساعت ها وقتمو گذاشتم و دیشب تا صبح نخوابیدم و نمیتونستم از استرس ناهار و شام بخورم  ... فقط برای اینکه استادم از دیدن نمره ی کمم ناراضی نشه، یا چند هفته پیش استادم بهمون گفتن هفته ی بعد مقاله رو بخونید من با وجود خستگی تمام مقاله رو خونده بودم در حالی که بقیه به عنوانشم نگاه نکرده بودن، فقط برای اینکه آدمی که احساس ادب و دین برای یادگیری بهش دارم ازم راضی و خوشحال بشه؛ و حالا درگیر سختی هایی هستم که میتونه خواب و خوراک رو ازم بگیره اما هیچوقت اینطوری بهش نگاه نکرده بودم باید تحمل کنم، چون نمره ام مهمه، چون نمرمو کسی میبینه که تمام لحظات زندگیمو بهش مدیونم، کسی که همه ی روزی های مادی و معنویم رو برام تامین کرده، کسی که عاشقانه دوستم داره، کسی که هرچقدر هم غر بزنم بازم به روم لبخند میزنه ... چقدر لذت بخشه تحمل کنم چون دوستش دارم و دوست دارم ازم راضی باشه ... چقدر لذت بخشه تحمل سختی که نتیجه اش رضایت مونس تمام لحظات زندگیمه ... 

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰
دلم تنگ شده ... دلم تنگ شده براتون امام حسین (ع) ... برای لحظه ای که خسته و کوفته و با پای تاول زده و با مسمومیت شدید رسیدم کربلا ... برای وقتی که مقابل ضریحتون گفتم صلی الله علیک یا ابا عبدالله  ... برای من شما مهربانترین انسان روی زمینید... اونقدر مهربان که مطمئنم اگر ناخالصی در سلامم باشه به بزرگواری خودتون می بخشید ... دلم پر می کشه برای زیارت شما ... حالا که نمی تونم از دور میگم:

السلام علیک یابن  سدرة المنتهی
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

اربعین

مامان گفت برادرم امشب از مرز رد شد والان عراقه ... دلم پر کشید برای زیارت اربعین ... با کلی خوشحالی به دوستام گفتم برادرم رفته کربلا ... اتفاقا استادم امروز گفت به زیارت اربعین اعتقادی نداره ... که دوستان هم اظهار فضل کردن ما هم اعتقادی نداریم یکیشون گفت خیلیا میرن بهشون خوش بگذره و وای فای مجانی استفاده کنن و یکیشونم گفت اینایی که میرن خلوص ندارن اگه دارن روزای دیگه سال برن .... 

خدای من چرا انقدر براشون راحته چرا انقدر راحته مگر خلوص سنجی دارن ... چطور آدما به خودشون اجازه می دن خدایی کنن ... چرا تمام آرامش ما رو زیر سوال می برن ... جالبه همین آدما معتقدن راه های رسیدن به خداوند به تعداد انسا ن هاست منم به همین اعتقاد دارم ... اما نمیدونم چرا راه هایی که از مدل اعتقادی ما می گذره رو مثل آب خوردن به انتقاد می کشن ... عزیزم فکر می کنی برای حماسه ی عاشورا باید شاد بود و بهش افتخار کنی خب شادیتو بکن با اشک من چکار داری من آدم احساساتی هستم که هر چیزی که برام بوی خدا رو بده اشکمو روان می کنه ... این حماسه باید زنده بمونه من با اشکم به خودم تلنگر می زنم شما اونطوری که دوست دارید...   وقتی می خوام به اعتقاد کسی فکر کنم همیشه این میاد تو ذهنم که اون قطعا پیش خداوند از من بالاتره ... اصلا در زمینه ی اعتقادی خجالت می کشم و خودمو در حدی نمی دونم قضاوت کنم ... ولی همیشه قضاوت می شم ... بارها شده حتی ازم‌سوال نکردن ولی در مورد فکری که بیانش نکردم قضاوت شدم ... 😔😔😔😔


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

دلتنگی

دلم براتون تنگ میشه ...برای همه ی مهربونیت ... برای اینکه در تمام عمرم حتی یک اخمم ازتون به یاد ندارم همیشه شوخ و دلسوز بودید ... حالا چطور از کنار اون خونه سفید سر کوچه رد بشم ... دلم هری می ریزه وقتی به این فکر می کنم دیگه تو اون خونه نیستید ... یاد این خاطره ها تو کودکیم افتادم، یاد اولین شعری که براتون خوندم، شعر النگو طلا به دستم تنگه رو خوندم منو بردی طلا فروشی برام النگو خریدی... اون شعر رو مادر بزرگ بهم یاد داده بود برات بخونم ... همون مادربزرگی که لیلا وار عاشقت بود ... عجیب نیست که روز عاشورا مشکات خواب مادر بزرگ رو دید با لباس سیاه روی مبلا نشسته بود، شاید صبرش از این دوری هفت ساله لبریز شده بود ... آخرین بار همون شب جمعه که اومدم خونتون بخوابم دیدمتون ... داشتم با عمه حرف می زدم که برگشتی نگام کردی گفتم بابابزرگ بخواب منم و چشمای مهربونتو بستی ... بابا جونم قربون خنده های مهربونت بشم ... قربون بی قراری ها و تشنج آخرت بشم ... دلم تنگ میشه برات ...برای دلسوزی هات ... برای اینکه حتی یک لحظه هم تحمل اشک و ناراحتی ما رو نداشتید ...برای وقتی که هر بار ما رو می دیدی می گفتی خدایا شکرت ...  چقدر سخته خونه بی بزرگتر باشه ... بابای مظلومم می دونم انقدر مهربونیت که حتی آدمایی که عامل مرگتونن می بخشید ... بابا جونم خدا رفیع ترین درجات رو در کنار خوبان خودش براتون قرار بده ... دوستون دارم
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

هذیان کودکی

دچار لرز شدم شاید دارم سرما می خورم ... شاید علتش دیشب باشه که خونه ی پدر بزرگم خوابیدم و پنجره ها باز بود، مدت طولانی بود نرفته بودم در کل تابستون یک بار یا دوبار رفتم و حالا به بهانه دیدن عمه و دختر عمه هام رفتم ‌‌‌.‌‌... توی این لرز به دور ترین خاطره کودکیم فکر می کنم و نمی دونم چرا همه ی خاطرات کودکیم که یادم مونده پر از استرس اند به جز یکی ... شاید تفکر الانم به خاطر هم صحبتیم با دختر عمه ام بوده که روانشناسه انقدر که باهاش حرف زدم الان نمی دونم کجای زمانم از چی دلگیرم و علت غم الانم چیه ... حرف زدن با روانشناس همیشه این ترسو برام داشته که کاملا منو بهم میریزه و تا دوباره به سکون برسم وقت می بره انقدر که خاطراتتو بالا و پایین می کنن، گم میشی تو زمان .‌‌.. اما الان تو کودکیم شاید چون تو این ایامی که هیات می رفتم اتقدر بچه های دوست داشتنی دیدم که کودک وجودم بی تاب و سرگشته شده یا شایدم چون چند روزه دندونای پسر عموم که چهارسالشه رو درست کردم و کلی درگیر شدم بین خودم و بچه ها ... تو هیات یه بچه بود به اسم طهورا وای که چقدر دوسش داشتم اونقدر که تو تاریکی خاموشی چراغا بغلش کرده بودم و می بوسیدمش ... اصلا طاقت نداشتم چراغا روشن بشه اخه تو اون تاریکی یک لحظه هم نمی ترسید و داشت قدم می زد با یک پستونک پر از آب تو دهنش ... شب های بعدم هر وقت می دیدمش دلم پر می زد برم بغلش کنم، اما خب خیلی از مامانا از این توجه بیش از حد اطرافیان می ترسن منم از دور تمام حواسم به این بچه بود ... 
چند روز پیش مهدیار اومد پیشم تا دندون کوچولو و کرموشو درست کنم ... از اولش گریه کرد و منم دست به دامن قصه و خیال شدم تا سرشو گرم کنم جاهایی که من خسته بودم دستیارم باهاش حرف می زد از درست کردن دندون گربه های تو کارتونا تا درست کردن سگ باغ بابابزرگ که اسمش رامکال بود براش گفتم این آخرا عموم هم از دندونای پهلوون پوریای ولی براش می گفت...وقتی برای بچه های دیگه کار می کردم همه ی توجه پدر مادرا به بچه هاشون بود و اینکه مبادا اذیت بشه کودک درون منم از این همه توجه لجش می گرفت پس من چی من که باید یکریز جیغ و داد بچتونو تحمل کنم اینجا بالغ وجودم تمام تلاششو می کرد تا کار بچه به نحو احسن تموم بشه و محیصای من هم یک گوشه کز می کرد ... اما این بار فرق داشت عموم همونقدر که به مهدیار توجه می کرد ناز منم می کشید با منم حرف می زد می خندوندم ...برا همین این عمومو خیلی دوست دارم چون همیشه برای من یک برادر بزرگتر بوده😍
آخرش مهدیار با دوتا دندون آهنی روانه خونشون شد ... آخرش به باباش گفت زودتر بریم گفتیم چرا می گفت دلم برا مامانم تنگ شده ... 😄😄😍😍😍
همش به دورترین خاطره کودکیم فکر می کنم شاید دورترینش وقتی باشه که خونه ی پدر بزرگم بودم و مامان سر کار بود ... دختر خاله هام سرمو گل زده بودن و مثلا عروس بودم خودشونم جلوم میرقصیدن 😅😅😅
شایدم وقتی بود که پسرخاله ام با تفنگ‌بادی بهم زد و من با لب خونی رفتم بغل خاله ام 😢 
شایدم وقتی از دور مرحوم خاله ام صدام می زد که برم بغلش اما من دستم تو دست مامان بود نمیتونستم برگردم و فرداش باهام قهر بود و من از پشت سر بغلش کردم😍
شایدم وقتی که پشت سر مامانم گریه می کردم نمی دونم چرا😭
شایدم وقتی که خوردم زمین بینیم شکست و فرداش رفتم جلو آینه دیدم کل صورتم کبود شده ... ☹ 
شایدم وقتی بود که در مهد کودک گریه می کردم و نمیخواستم برم 😭
یا وقتی بود که عصر از خواب پا شدم دیدم مامان و داداشم برام یه عالمه مداد رنگی و دفتر خریدن و داشتن روشون اسممو مینوشتن هنوز این حس خوب از خواب پاشدنو دوست دارم ... 😄😄😄
گذشته یه جور خاصیه، بعضی از حسایی رو که تجربه کردی انگار میشه با همون حال وهوا دوباره یاد آوریشون کرد و چون الان توی لرز و استرس هستم خاطرات ترس و تلخ رو بیشتر به یادم میاد ... ای کاش خاطرات شیرین هم همین قدر یاد آدم میموند ... یادمه استاد روانشناسیمون می گفت خاطرات زیر سه سال اکثرا فراموش میشن چون خیلیاشون تلخن و با زمین خوردن و یه سری تروما ها همراهه اما نگفت بعد از اون که حافظه سر جاشه بیشتر ترسا رو ثبت می کنه تا شادیها ... نمی دونم شایدم این ترسا بخشی از ناخود آگاه منه که انگار آگاه شده و میخواد این ترسا رو حل کنه اما من کمکش نمی کنم ... 🤔🤔🤔🤔


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

عاشورا


قَالَ ابوالحسن الرضا (ع): کَانَ أَبِی (ع) إِذَا دَخَلَ شَهْرُ الْمُحَرَّمِ لَا یُرَى ضَاحِکاً وَ کَانَتِ الْکِئَابَةُ تَغْلِبُ عَلَیْهِ حَتَّى یَمْضِیَ مِنْهُ عَشَرَةُ أَیَّامٍ فَإِذَا کَانَ یَوْمُ الْعَاشِرِ کَانَ ذَلِکَ الْیَوْمُ یَوْمَ مُصِیبَتِهِ وَ حُزْنِهِ وَ بُکَائِهِ وَ یَقُولُ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی قُتِلَ فِیهِ الْحُسَیْنُ (ع).

امام رضا (ع) فرمود: هرگاه ماه محرم فرا می رسید، پدرم خندان دیده نمی‌شد و غم او را فرا می گرفت تا اینکه روز دهم محرم فرا می‌رسید که روز مصیبت و اندوه و گریه او بود و می گفت: امروز روزی است که حسین در آن کشته شد.
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

سی سالگی

تا مهرماه ۱۳۹۶ به سنم فکر نمی کردم حس می کردم همیشه دختر شاد و شنگول خونمون هستم ... تا اینکه جایی دانشجو شدم که با همکلاسیام بین ۲ تا ۵ سال اختلاف سن داشتم ... از نظر خودم زیاد نبود ولی این فاصله وقتی بهم گوشزد شد که هم اتاقیم بهم میگفت مامان !!! فقط چون پنج سال ازش بزرگتر بودم ... خیلی برام سخت بود انگار یه آینه جلوم بود که داشت بهم نشون می داد دارم پیر می شم ... اوجش به جایی رسید که مدام در مورد چروک های روی صورتم بهم کنایه می زدن ... همیشه به رابطه ی خودم با عروسمون که چهارسال ازم بزرگتره فکر می کنم هیچ وقت این فاصله و شکاف رو ندیدم همیشه عین دوتا دوست هم سطح با هم بودیم ... حتی هنوزم فکر می کنم عروسمون هم سنمه ... اما چرا بقیه ی آدما دیگران رو از دریچه ی سنشون نگاه می کنن شاید علتش اینه قلبامون خیلی از هم دوره و وقتی دنبال علتش می گردن اولین چیز سن به نظر می رسه در حالی که واقعا سن مهم نیست مهم نزدیکی احساس و تفکر و تجربه های ماست ... شاید یک فرد ۶ سال از من کوچیکتر باشه ولی اونقدر تو زندگیش تجربه کسب کرده و اونقدر پخته شده که ساعت ها با من حرف مشترک داشته باشه ... 

اوایل امسال به شدت دچار بحران شده بودم و ترس از سی ساله شدن آزارم می داد... ترس از روبرو شدن تو آینه و چروک و موی سفید ... ترس از پیری و نزدیک شدن به مرگ و ترس از اینکه هنوز به خیلی از هدفام نرسیدم ... هدفایی که وقتی به سی سالگیم فکر می کردم حتما باید بهشون می رسیدم ... یک سال زمان خوبی بود برای روبرو شدن با این بحران...
الان بیشتر با روزها و ساعت های زندگیم دوست شدم ... نسبت به چروکهام حس بدی ندارم چون نشانه است از روزگاری که برام گذشته و برام پر از تجربه و حس های خوب بوده البته به این معنی نیست که مراقب پوستم نباشم  ... از مرگ نمی ترسم یا شایدم کمتر می ترسم چون دیگه به عنوان پایان جوونی و شادیم بهش نگاه نمیکنم ...برام یک تولد به یک دنیای دیگه با تکامل و فکر بالاتره ... 
و اما جوونی و شادابی حتی با وجود تمام انرژی های منفی که  از هم اتاقیا و هم رشته ای و ... بهم وارد می شه ... هنوز هم حس می کنم همون دختر بازیگوش و شنگول خونمون هستم که می تونم باعث لبخند روی لبای خانواده ام بشم ... اونقدر که بهم میگن شادی خونه :) همون دختر بچه ای که با دیدن رنگ های آبرنگ به وجد میاد و هنوزم میتونه با مرغا و گلا حرف بزنه و صداشونو بشنوه... 😃😃😃
ناز من تولدت مبارک و تبریک می گم که الآن سی سال دنیا رو دیدی و تمام این سی سال تلاش کردی... ان شا الله سی و یک سالگی برات پر باشه از خیرها و اتفاقای خوب 😍😍😍😍😍

  • دکتر محیصا