وب نوشته های یک دندانپزشک

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۱۲/۱۰
    B.W
نویسندگان

۸۷ مطلب با موضوع «خاطرات طرح» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

جوانه ی امید

امید یعنی دیدن  جوونه های کوچیک برگ روی ساقه ی حسن یوسفم......اولین کسی که هر روز  تو اتاقم میبینمش و بهش سلام میکنم.... وقتی برگاشو لمس میکنم و بهش آب میدم خوشحال میشم که می تونم برای یه موجود دیگه ...برای زندگیش وسیله ی آرامش باشم...

و خوشبختی یعنی دادن هدیه...یه قاب به خط خودم با همون تبحر متوسطم به همکارام ...و حالا گرفتن یه یادگاری یه کادو ازشون....

خوشبختی یعنی ترمیم دندان سانترال یه دختر 15 ساله با کامپوزیت...و دیدن لبخند روی لبای مادرش که قشنگ شدی...

آرامش یعنی صدای صریر نی روی کاغذ...ریختن تمام احساست...عشق و امید و شادی...و غم.. غم...و غم روی سفیدی نجیب کاغذ....

آرامش یعنی لبخند ..روی لبای عزیزترین کست...مادرت...

خوشبختی یعنی سلامتی تک تک سلول های بدنت.....

خوشبختی یعنی داشتن دوستایی که با وفا و مهربونی و دلسوزیشون همیشه کنارتن...

خوشبختی یعنی حساس بودن روی غم و لبخند آدما..روی سختی ها و درد هاشون....

خوشبختی یعنی داشتن یه انیس رفیق...یه پدر شفیق...یه برادر شقیق...یه مادر مهربان...که همشون یه نفرن ...خوشبختی یعنی داشتن یه امام که خیرخواهته...که دوست داره...و مثل کوه در کنارت احساسش میکنی و دلت قرصه به بودنش....خوشبختی یعنی 6 سال از خونه دور باشی و هر اتفاقی ممکنه برای خودت و دینت رخ بده اما یه نگاه ..فقط یه نگاه از طرفش حفظت کنه از قهقرا...خوشبختی یعنی بخشش ...بزرگواری یه بزرگ ...یه بزرگ که خودش میگه یه لحظه هم ازت غفلت نمیکنه....و با غمت غمگین میشه...

خوشبختی یعنی لرزیدن دلت با شنیدن نام حسین (ع)....

خوشبختی یعنی حضور ...حضور کسی توی زندگیت که همیشه مراقبته...همیشه بهترین ها رو برات میخواد ...همیشه آغوشش برات بازه....ووقتی سرت رو جلوش خم میکنی و زار زار گریه می کنی دستای مهربونشو رو تنت حس میکنی پر از نوازش و مهربونی....وقتی از همه جا ناامیدی...وقتی از دست آدما دلت گرفته...تنها کسی که درکت میکنه اونه...وقتی پر از عذاب وجدانی و از خودت فراری بازم او مایه ی آرامشته... خوشبختی یعنی راضی بودن به رضایش..یعنی در حد توانت بهت سختی میده تا طعم توکل و صبر رو بچشی...و بعد کنارت میمونه تا با دستای مهربونش دستت رو بگیره....خوشبختی یعنی اشک و دعا در خلوت و لبخند و شادی در حضور دیگران...

.....من خوشبختم ...الحمدلله.....خوشبخت تر میشم به امید خدا...با آرزوی خوشبختی برای شما....


نوشته ای از دوران طرح 4 مهر 92:)

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

چایی ساز

وقتی طرحمو میگذروندم ... چندبار ازم تقدیر شد ...آخه جایی بودم که خیلی به دندونپزشک نیاز داشت و منم تمام تلاشمو میکردم ... یه بار بانوی نمونه شدم :))) و یک بار هم برای تقدیر و خداحافظی پایان طرحم بهم یک چایی ساز دادن ... که الآن گوشه ی اتاقمون قل قل میکنه و منو برده به روزایی که با همه ی وجودم و با عشق کار میکردم ... چقدر انرژی اون روزها رو دوست دارم 

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

حسن ختام

از پایان طرحم 13 روز گذشته و این مدت به شدت غمگین بودم ...دلم برای محل کارم پر می زد اما نمیتونستم برم ... منتظر بودم بهم زنگ بزنن .... گفته بودم از مراسم تقدیر و تشکر خوشم نمیاد اما دلم تنگ شده بود  بخصوص این چند روز اخیر .... از اون طرفم همکارا بهم زنگ میزدن که به رییس مرکز بگیم دعوتت کنن ..حس بدی بود انگار خود رییس فراموش کردن و برای دلخوشی من همکارا میخواستن منتی سرم بذارن ...منم میگفتم نه نگید .... البته تاب نیاوردم و بی دعوت رفتم نیلرام ...  قبلش به رییس شبکمون پیام دادم که هستید گفتن بله ... دو پیام هم به رییس مرکزمونم داده بودم که یکیشون دلیور نشد و رییسمونم جواب پیام دلیور شده رو هم ندادن .... امروز رفتم نیلرام ....هوا عالی و ابری بود ....اول رفتم شبکه پیش رییس شبکمون بعد شیرینی خریدم و رفتم مرکز ...اول رفتم اتاق مامان طاها همین که رسیدم کلی غافلگیر شدن و گفتن چقدر حلال زاده ای الآن ذکر خیرت بوده ...بعدهم تک تک اتاقا رو رفتم .... خدایا بعد مدت ها از ته دلم میخندیدم   ....دوست نداشتم زمان بگذره همش میخواستم بیام که همکارا میگفتن بشین رییس پایش هستن و الآن میان ....موندم تا رییس اومدن البته با یک عدد قاب بزرگ کادو شده .... یعنی به تمام معنا سورپرایز شدم  ایندفعه خدا رو شکر کمتر ازم تعریف شد .... خیلی خوب شد اینجوری کمتر خجالت کشیدم و بیشتر بهم خوش گذشت ...حسابی شرمنده لطف رییسمون شدم رییسمون میگفتن سلیقه ی پنج دقیقه ای و عجله ای بوده... اما واقعا هم زیباست و هم آرامبخش ... چون متبرک است به سخن وحی  ... بعدش تا دلتون بخواد عکس گرفتیم فکر کنم بیست سی تایی عکس گرفتیم همشونم در یکی دو پوزیشن  با اینکه میدونستم پیامم دلیور نشده به رییسمون میگفتم شما جواب پیاممو ندادید البته خب جواب یک پیام رو هم نداده بودن ....بنده خدا میگفتن نرسیده تا آخرین لحظه هم در پی اثبات این قضیه بودن ...آخرش گفتم بی اطلاع اومدم تا زحمت نیفتید ...میگفتن پس چرا گفتید پیام دادید... گفتم خواستم بدونم هستید یا نه 

یه خبر بد هم شنیدم چند وقت پیشا یکی از هکارامون بهمون شیرینی دادن که دارن پدر میشن اما متاسفانه امروز شنیدم بچه سقط شده...انشالله که هر چه زودتر خداوند بهشون یک بچه صالح و سالم بدن....

پی نوشت:  این چند روز اخیر از حرف های آدما دردی کشیدم که دمی برام نمونده فقط آروم گریه میکردم و از خداوند برای تحملش کمک میخواستم ...چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار 

گرچه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود
موج موج دل من تشنه ی پیوستن بود

یک دم آرام ندیدم دل خود را همه عمر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود

خواستم از تو به غیر از تو نخواهم اما
خواستن ها همه موقوف توانستن بود

کاش از روز ازل هیچ نمی دانستم
که هبوط ابدم از پی دانستن بود

چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود

قیصر امین پور 


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

سوت پایان

شوع طرح: 31 فروردین 1392 و پایان طرح: 28 آبان 1393

 

روزایی بود و گذشت من با دختر 19 ماه پیش خیلی فرق دارم بزرگتر شدم... قبل شروع طرحم ازش فرار میکردم میخواستم درس بخونم اما باید میرفتم طرح. حالا حکمت طرح رو میفهمم اگه طرم نبود، اگر فکر مشغولی های کاریم نبود، اگر عشق در طرحم نبود سختی ها و مشکلات سال 92 از پا درمیاوردم .... توی طرحم یاد گرفتم چطور باید کارمو تنهایی مدیریت کنم، یاد گرفتم از حداکثر توانم برای خدمت استفاده کنم.... وقتی هم خسته میشدم فقط یکی بود که آغوششو روی سجاده ام برام باز کرده بود....اگرطرح نبود، میرفتم سراغ تخصص، مطب و دانشگاه و هیچ وقت فرصتی برای طبیب بودن پیدا نمیکردم .... هیچوقت لذت شاد کردن اون آدمای مظلوم طرحمو پیدا نمیکردم ... هیچوقت صبور بودنو یاد نمیگرفتم ... هیچوقت درد مردم درد کشیده رو نمیفهمیدم (حتی الآن هم نمیتونم فراموششون کنم و دلم براشون پر میکشه)  .... هیچوقت انقدر عشق برام ملموس نمیشد .... هیچوقت انقدر مقدس بودن اشک و رنج رو نمیفهمیدم .... اگر میرفتم سراغ تخصص باز هم از پدر و مادرم دور میشدم و باز هم تنهاشون میذاشتم و طعم خدمت بهشونو درک نمیکردم و لذت دیدن لبخند روی لباشونو نمیفهمیدم ....و هیچوقت انقدر عاشق خالقم نمیشدم 

دلم بهونه میخواست تا بازم نیلرام بمونم .... بهونه ای پیدا نکردم که باهاش بشه خانواده رو راضی کرد ...دندونپزشک بعدی هم که اومدن دیگه نمیشه بگم نیرو لازم دارن.... از اونطرفم  دندونپزشک جدید لحظه شماری میکردن طرحم تموم شه بیان جای من مرکز ما ...برخلاف انتظار همه از تموم شدن طرحم خوشحال نیستم ... بلکه به شدت غمگین و افسرده ام.... ولی خوشحالم زمانی طرحم تموم شد  که برای همه خاطرات خوب به جا گذاشتم .....

بهترین خاطره هام: اومدن رئیس جدید مرکز ... کشیدن دندون یه پیرمرد روستایی که قبلا گفتمش  ....جاده ی بارونی و برفی و مه آلود به سمت نیلرام ....

بدترین خاطره هام: دختر خاله ی قلابی یکی از پزشکامون .... کلا سرویسم ....

بدترین اشتباهاتم: کشیدن 5 یه بچه که پوسیده بود و تاجش معلوم نبود و فکر کرده بودم دندون شیریه... دومیشم پرت کردن آبسلانگام به سمت یک مریض بود...

غمناک ترین جملاتی که شنیدم : تعهد نداری که طی دوبار دعوا با مریضام شنیدم ...بد اخلاق و جوشی و عصبی هستید .....و زیاد کار نکنید برای دندونپزشک بعدی شرایطو سخت میکنید 

(در حالی که میدونستم به خاطر زیاد کار کردن من شرایط براشون سخت نمیشه ...طرحه دیگه فقط یه دندونپزشکی دولتی هست چه کار کنی چه نکنی مردم انتظار دارن و مدام اصرار میکنن....ماه آخرم دندون نکشیدم تا مردم کم کم با شرایط دندونپزشک جدید وفق پیدا کنن... دندونپزشک قبل منم که کمتر کار میکردن بازم مریضا میومدن و بهشون اصرار میکردن ایشونم بیرونشون میکردن، گفته بودم اولین بار بدون اینکه نیگا کنن من و خانم عین رو از اتاق بیرون کردن فکر کردن مریضیم ...من فقط 19 ماه فرصت داشتم خدمت کنم باید از همه ی توانم استفاده میکردم تازه الآن تاسف میخورم ای کاش بیشتر از این کار میکردم .... بارها هم پیش اومد که تو روم میگفتن بداخلاقی و زود عصبانی میشی واقعا اگر جای من بودن خودشون چکار میکردن با اون همه مریض، با یک شغل پر از استرس و بدون منشی؟؟؟ و آیا تمام مدت با من تو اتاقم بودن که برخوردمو با مریضا قضاوت میکردن ...دوبارم که طی دعوا بهم گفتن بی تعهد برای من که تمام تلاشمو میکردم متعهد باشم شنیدنش غم انگیز بود.... ای کاش این بی مهری ها رو نسبت بهم نداشتن و ای کاش بیشتر درکم میکردن ...)

 

پایان

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

ازدست دادن

این خاطره مال تابستونه ولی باید میگفتمش:

تابستون برادر یکی از همکارامون تصادف کردن و رفتن توی کما ... برادرشون از همه ی برادر خواهرا کوچیکتر بودن والبته خانوادشون صاحب سه تا پسر دیگه هم بود ...اما این برادرشونو خیلی دوست داشتن خب همیشه ته تغاریا عزیزن ....

همه ی خانواده دست به دعا برمیدارن، یکی ازبرادرا میرن سر قبر شهدای گمنام نیلرام و تا میتونن گریه میکنن و مدام از حضرت عباس(ع) کمک میخوان... انقدر گریه میکنن که بیهوش میشن ولی بایک حس خوب و پر از امید به هوش میان و این اعتماد درشون ایجاد میشه که برادرمون شفا پیدا میکنه .... چند شب بعد خواب میبینن مردی میاد بالا سرشون که باد آستیناشو تکون میداده و دست نداشته ولی با همون آستینا این پسر رو نوازش میکنن ...بازم امیدوار میشن اما بعد از مدتی برادرشون فوت میکنن 

به شدت خانواده وارد فاز افسردگی و ناشکری میشن ...  این بار حضرت عباس (ع) به خواب همون برادر میان و میگن اگر برادرتون زنده میموند بی گناه اعدام میشد و مثل یک فیلم ماجرا رو بعد از زنده بودن برادر بهشون نشون میدن .......... بعد از این ماجرا این برادر کمی آرام و صبور میشه ....اینم از معرفت اهل بیته که یک لحظه هم از ما غافل نمیشن ....

برادر دیگشون که کم سن تر بودن توجهی به این حرفا نمیکنن و حسابی از دست خدا ناراحتن که چرا باید روز فینال کشتی فرد فوت شده  مراسم خاکسپاریش باشه و چرا ناکام از دنیا رفته .... این بار خود برادر که فوت شده بوده میاد به خواب برادرشو میگه من زنده ام دارم زندگیمو میکنم، اینجا هم قدم میزنم، کتاب میخونم .... مثل شما دارم زندگی میکنم، دارم ادامه ی زندگیمو اینجا انجام میدم و انقدر پرونده ی خودتونو پیش خدا با این ناشکری ها خراب نکنید ....

حالا خدا رو شکر خانوادشون آرامتر شدن ...

یکی از دوستام وقتی بچه بودن پدرشونو از دست دادن و وقتی دانشجو بودن مادرشون فوت کردن با خواهرش تنهایی زنگی میکردن درحالی که میدونستم چقدر تنهان و چقدر از درون دارن زجر میکشن ... اما ظاهرشونو حفظ میکردن، همیشه صورتشون بشاش بود، مرتب لباس میپوشیدن و نمیذاشتن زردی صورتشون مشخص بشه .... هیچوقت ندیدم ناشکری یا گلایه کنن .... از وقتی اونا رو دیدم معنای صبر رو فهمیدم ... اگر نمیتونیم صبور باشیم حداقل اداشو دربیاریم تا کم کم وارد شخصیت و ذاتمون بشه

 

و اینکه ایمان داشته باشیم کسانی که فوت میکنن زنده ان و دارن زندگی میکنن .... جوان ناکام هیچ معنایی نداره .... بیاییددر لحظات زندگی ریز شویم و ببینم آیا در اون لحظه خداوند ازمون راضی بودن و آیا از اون لحظه لذت بردیم اون وقته که دیگه تمام لحظات به کاممون بوده...همه ی ما اهداف کلی برای زندگیمون داریم  وباید براشون تلاش کنیم چون نمیدونیم چقدر عمر میکنیم، اما اینم بدونیم ممکنه لحظه ی هجرتمون نزدیک باشه پس از لحظاتمون لذت ببریم و برای خالقمان عاشقانه بندگی کنیم .....

امام حسن (علیه السلام) می فرمایند:

برای دنیایت طوری زندگی کن که انگار تا ابد زنده‎ای و برای آخرتت طوری زندگی کن که انگار فردا خواهی مرد....

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

تسویه حساب

دیروز  ...

 

رفتم سراغ تسویه حساب و امضاهامو جمع کردم ...بعد رفتم سراغ حساب کتاب بیمه روستایی تا از کارانم کسر بشه .... 

برگه ی امضا شده رو به مسوول امور اداری دادم و گفتن شنبه برم دانشگاه علوم پزشکی استان تا برگه ی پایان طرحمو بگیرم... (البته یکی از کسایی که باید امضا میکردن نبودن و منم اصلن نمیشناختمشون آقای جیم گفتن شنبه بیایید ازشون امضا بگیرید ...منم جلو چشم خودش از طرفشون امضا کردم میگفتن جعل امضا شش ماه زندونی داره منم گفتم جعل نکردم از طرفش امضا زدم )

بعد رفتم یه مرکز دیگه که رئیس مرکز خودمون دیروز رو اونجا بودن ... ازشون خواستم اون بیمه روستایی رو پیگیری کنن تا  حتما قرار داد رو ببندن که اگه پیگیری نشه از ذهن ها فراموش میشه ...

گفتن یه روز دیگه برای خداحافظی برم نیلرام ... اما من دوست دارم انتهای طرحم آزاد باشه بدون تقدیر و تشکر در جمع که معذبم میکنه و بدون خداحافظی که میدونم حتما قلبمو غمگین میکنه .... نمیدونم شاید به خاطر دلتنگی یه بار دیگه رفتم ... رییسمون انسان شریفی هستن و همیشه ازشون به خوبی یاد خواهم کرد ...خیلی پیش رییس خودمو کنترل کردم ... برگشتم مرکز خودمون، رفتم پیش مامان طاها و سیر دلم گریه کردم اون بنده خدا هم با من گریه میکرد.... همه دلتنگیام اشک شد....

بعد رفتم اتاق بقیه ی بچه ها و یه ذره از خاطرات گفتیم .... رفتم پیش دکترمون که همیشه سر به سرشون میذاشتم و برای آخرین بار در مورد ظهور باهم حرف زدیم ....

رفتم اتاق خانم و آقای دکترمون و باز هم طالع بینی چینی خوندیم ...

از همکارام حلالیت خواستم و باتک تکشون خداحافظی کردم ....

خانم غ یکی از ماماهامون موقع خداحافظی باهام گریه کرد و منم  ...خیلی ازم خواهش کرد یه روز دیگه دوباره برم ببینمشون...

 

آخر وقت رفتم اتاقم و تک تک وسایلمو ناز کردم و ....Flower

مامان طاها کوچولو، من و خانم دکتر خوش  و آقای دکتر واو رو برای ناهار دعوت کردن ... خواستن بادیدن طاها یه ذره آروم بشم خیلی خونشون خوش گذاشت ...بعد خانم و آقای دکتر منو بردن ترمینال و چون شب بود نذاشتن با تاکسی خطی بیام خونه و اصرار کردن برم خونشون ....خب منم رفتم دیگه  بعدم به مامان طاها زنگ زدن اونا هم اومدن خونشون ... یعنی به صورت فشرده باید تفریح میکردیم آخر مهمونی هم کلی عکس گرفتیم  شب با خانواده طاها برگشتم خونشون و شب خونه ی طاها اینا موندم.... تا ساعت دو شب با مامان ش حرف زدم....صبحم منو گذاشتن در ترمینال و برگشتم شهرمون ....

و حالا که اینا رو مینویسم 


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

پایانه

مامان طاها بهم میگفتن ما رسم داریم طرحمون تموم بشه برامون کادو میارن شمام اینجورید .... من:نه اینجا همه میگن زودتر برو سرکار دندونامون خرابه

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

سرویس

راننده ی سرویس یکی از همکارامون خیلی غیرتی ان به همکارمون میگن سر ظهر نیاد تو خیابون خودش میاد در مرکز سراغشون تازه میگه نیا بیرون هروقت رسیدم میس میزنم .... خیلی خوشم میاد از این آدما که غیرتی فهمیده ان ...

 

امروز از راننده مون خداحافظی کردم ایشونم به خاطر اون روز که جام گذاشتن ازم حلالیت خواستن ...منم به خاطر روزایی که  دیر میومدم سر مسیر و اذیتشون میکردم عذر خواستم ....از هم سرویسیامم خدا حافظی کردم ....

....

شبی که قرار بود برای طرحم برم نیلرام تا صبح نخوابیدم مثل امشب که قراره فردا آخرین روز رفتنم به نیلرام باشه ... اصلا خوابم نمیاد ....

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

پراکنده


1) چند شب پیشا خواب میدیدم داعشی ها دنبال من و دوستم فاطمه و خواهر دوستم بودن وای چه حس بدی بود میدوییدیم و احساس میکردیم الآنه بهمون از پشت سر تیر بخوره .....

 

2) امروز جاده بسته شده بود به خاطر یه سری عملیات راهسازی مامان بهم زنگ زده کجایی براش توضیح دادم ...بعد بابا زنگ زده .... دوباره مامان زنگ زده ...جالب اینه پیش همم بودن ....وای پدرو مادر و نگرانی به هم وابسته ان ......

3) به طاها گفتم من دیگه دارم میرم منو نمیبنی ...میگه چرا...میگم اخراجم کردن ....میگه چون به من حرف بد زدی میگم کی بهت حرف بد زدم .... میگه دروغ گفتم ....بعدم برام کلی شعر خوند و یه آینه جایزه گرفت ...دلم براش یه ذره میشه ...

4)  برای یکی از همکارامون که خیلی خطمو دوست داره یعنی خانم ش، دوتا نوشته نوشته بودم اما خب چند روز پیشا دوباره از یکی از دستنوشته هام خوشش اومد و منم امروز براش همون نوشته رو نوشتم بعد گفتم دست خط قبلیمو بهم نشون بده ...وای خدایا مقایسه میکردم قبلی افتضاح بود اونقدر از نظرم بد بود که پاره اش کردم  همین جدیدا رو براش گذاشتم 

همین حسو نسبت به ترمیم هام دارم مثلا مریض میاد که اوایل طرحم براش کار کردم واقعا قابل مقایسه با ترمیمای الآنم نیست واقعا تجربه جز جدایی ناپذیر علوم پزشکیه... ببینم در آینده چی میشم ....  

5) مریضم خانمی بودن که با همسر و فرزندشون تشریف آورده بودن همسرشون با بچه بیرون نشستن ...اواسط کارم اومدن داخل و گفتن بچه ام طاقتش تموم شده آوردمش پیش مامانش ...اما فهمیدم در واقع آقا اومدن سوالاشونو از من بپرسن ...یکریز سوال حتی یه ببخشید هم نمیگفتن ...خب منم مدام حواسم پرت میشد ...درسته خانما میتونن چند کارو به طور همزمان انجام بدن اما مجبور نیستن که همه جا از توانایی هاشون استفاده کنن بلاخره خسته هم میشن  چند روز بعدش یک خانم با دخترشون اومده بودن که هر دوشون نوبت داشتن اونم همین طور سوال میپرسید، منم نمیتونم چرت و پرت جواب بدم باید فکر کنم هرچی در اون زمینه اطلاعات دارم بدم و این بیشتر انرژیمو میگرفت بعدش نوبت ترمیم مامانه شد آخیش نمیدونید چه سکوتی حاکم شد چون دیگه نباید دهنشو می بست و نبایدم حرف می زد.....

یک مساله آزار دهنده ی دیگه همراهانی هستن که مدام سرشون تو دهن مریضه میخوای پاشی وسیله بیاری هی باهاشون تداخل میکنی بابا به خدا خودمم به زور با آینه میبینم بشینید .....حرف نزنید ... بذارید دندونپزشک کارشو بکنه به اندازه کافی صدای توربین و آنگل و ساکشن وکمپرسور هست شما آرامش رو به هم نزنید ...آخ کجایی دانشگاه عزیزم که همراه مریضو راه نمیدادیم.....

بعضی وقتا هم همکارا براشون سوال میشه...دوست دارن ببینن دندونپزشکی چه جوریاست میان نیگا میکنن ..اونا خوبن بدون سرو صدا فقط نیگا میکنن ....قشنگ درک میکنن، انقدر دیگه ساکتن آدم خودش تشویق میشه براشون توضیح بده

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

آخرین بیمار

امروز با اجازتون آخرین مریضامو دیدم یکیشون دوتا آمالگام و یکی دیگشون دوتا کامپوزیت ... مریض سوم نداشتم خواستم برم دنبال کارای پایان طرحم اما هم کار مریضام طول کشید و هم یکی از همکارا مریضی رو برای کشیدن آوردن .... پس آخرین مریضم شد بیماری که دندون شش بالا راستشو کشید

 

امروز داخل دفتر حضور غیاب شعر زیر رو نوشتم بعدم همه رو به خدا سپردم و خواستم بدیهامو ببخشن ...

من درد تو ز دست آسان ندهم      دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم 

از دوست  به یادگار  دردی دارم      کان درد به  صد هزار درمان ندهم 

مولوی

یکی از همکارام و رئیسم بعد خوندن نوشته اومدن پیشم تا ازم خداحافظی کنن ...آخر وقتم راننده ی مرکزمون باهام صحبت کردن....

همه ی همکارامو دوست دارم و دوری ازشون ناراحتم میکنه  و برای همشون از خداوند خوشبختی و عاقبت به خیری رو میخوام....

آخرای دانشگاه هم همینطور بودم خیلی ناراحت بودم داشت تموم میشد اما این پروسه ی جدا شدن از دوستام طولانی شد و آرام آرام جدا شدیم...از ترم 11  تو جزوه ها خداحافظی رو شروع کردیم بعدم چون ما توی کارای جشن فارغ التحصیلیمون فعال بودیم بیشتر همکلاسی ها رو میدیدیم  این بود که کم کم عادت کردم ...ازاونورم که پایان نامه ی کلینیکال من با اون فالو آپاش انقدر خسته ام کرده بود دلتنگی رو از یادم برد ....الآنم که توی وایبر گروه همکلاسی ها رو داریم و همچنان از هم بی خبر نیستیم 

 

دلم برای اتاقم هم تنگ میشه... برای یونیتم ... اونا هم دلشون برام تنگ میشه اینو مطمئنم اجسام هم شعور دارن ...حتما اتاقی که توش بارها نماز خوندم و شاهد خاطراتم بودن نسبت بهم بی تفاوت نیستن ... آخر وقت اتاقمو مثل همیشه مرتب کردم و آخر دفتر مریضا برای دندونپزشک بعدی هم شعری نوشتم و چند تا از دستنوشته هامو که با نی نوشته شده بودم رو روی دیوار براشون گذاشتم ....اینم بیت اول شعردفتره:

الهی از تو خواهم با دل و جان                    نگردد کس اسیر درد دندان

مریضی از دهنها رخت بندد                    مریض از سرخوشی دائم بخندد

افشین قناد

.

.

.

 پی نوشت: یکی از همکارام صبح زود اومدن پیشم و گفتن نوشته منو دیدن و ترسیدن که نکنه دیروز نوشتم و رفتم.... گفتم نه عزیزم اینو نوشتم تا کم کم به رفتنم عادت کنید وقتی رفتم شوکه نشید...

گفتن: ما هممون داریم بازی میکنیم ولی بعضیا با بازیشون جاودانه میشن ....و شما هم جاودانه شدید ...

گفتن: اتاقم تمیزترین اتاق مرکزه و هروقت اسم منو میشنون یاد نظم و مهربونی میوفتن ...گفتن هر وقت منو میدیدن انرژی میگرفتن...

من گفتم: خدا رو شکر ولی واقعا مهربون بودم؟ شما که همش میگفتید چرا عصبانی میشم؟

گفتن: حق داشتید مریضا اذیتتون کردن ...بعدم گفتن سیدا اینجورین بعضی وقتا عصبانی میشن و من حس میکنم وقتایی عصبانی میشن که به آدمایی برمیخورن که اهل بیتی نیستن ....

گفتم تا حالا همچین تعبیر قشنگی نشنیده بودم برید به کسایی که میگن سیدا جوشین بگیدش 

زندگی صحنه یکتایی هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

ژاله اصفهانی

  • دکتر محیصا