وب نوشته های یک دندانپزشک

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۱۲/۱۰
    B.W
نویسندگان

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خب قدیم قدیما یعنی هشت نه سال پیش چندتا از همکلاسیام وبلاگ داشتن و منم وبلاگاشونو میخوندم اما انگیزه ای برای نوشتن نداشتم یا شایدم اعتماد به نفسم کم بود... خلاصه بهترین وبلاگ هم برام آسمان کوچک دوستم سمیه بود ... بلاخره دانشگاهم تموم شد و رفتم طرح اونجا بود که دلم نوشتن خواست یعنی انقدر اتفاقای جورواجور میوفتاد که دوست داشتم یه جایی بنویسم که داشته باشمشون ... شهریور ۹۲ بود که شروع کردم با اسم خودم و شرح محل کارم تو بلاگفا نوشتم ‌... یکسال خوب پیش رفت و منم راضی بودم که یک نفر که منو تو دنیای حقیقی میشناخت خواننده ی وبلاگم شد ولی انقدر مزاحمت درست کرد که دیگه توبه کردم با اسم خودم بنویسم  کلا حس میکردم حریم شخصی ندارم اینطور شد که یک مدت با رمز مینوشتم و چون بلاگفا به مشکل خورد همشون پاک شدن ...یکسال بعد از طرح  با اسم محیصا رفتم پرشین بلاگ که اونم به مشکل خورد و حالا بعد از تخصص از سال ۹۶ هرچی از قدیم مونده بود جمع کردم اوردم اینجا ... :) الان دوساله اینجام و راضیم از بلاگ( شبیه نظردهی آی فیلم شد).  متاسفانه وقت نمیکنم خیلی وبلاگای دیگه رو بخونم اما با این وجود اینجا رو ترجیح میدم به اینستا و ... چون راحت و بی پرده میتونم بنویسم... اگر اینستا بود که نمیتونستم از مشکلاتم با هم اتاقیم بگم راستی یادم رفته بود بگم اتاقمو عوض کردم 🤣🤣🤣 یعنی المپیاد برام هوش و حواس نذاشت، از ترم قبل دیدم دیگه نمیتونم وضع نامرتبی و شلوغی اتاقو تحمل کنم و چون همیشه شخصیتم اینجور بوده کسی رو نباید ناراحت کرد خیلی به سختی خودمو راضی کردم که بیا و به فکر کودک درون ناراحتت و بالغ آزرده خاطرت و والد عصبانیت هم باش، ... به هم اتاقیام گفتم برای امتحان بورد میخوام برم یک اتاق دونفره،اتاقمم معلوم بود که دیدم هم اتاقیام زودتر از من دارن میرن اتاق مجاور اتاق آینده ام .. یعنی بازم سر و صدا کنار من بود ... همینطور غمین بودم که یک دوست پیشنهاد داد برم اتاقش اونم امسال بورد داره ... منم رفتم اتاقش هرچند هم اتاقی سابقم خیلی ازم ناراحت شد  و خودمم سرشار از عذاب وجدان بودم که ناراحتش کردم و شروع ترم هم برام با این سختی و جابجایی همراه بود، اما واقعا الان از اتاقم راضیم ... دوسال بود که هربارمیومدم تو اتاق دوست داشتم گریه کنم گاها تشت وسط اتاق بود 😥

 

پی نوشت: خب این چالش جدید به دعوت وبلاگ مرد بارانی بود که برام جالب بود در مورد وبلاگ نویسی بنویسم،:)

  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰

تقریبا اول محرم بود که استادمون بهمون گفتن سه نفر جمع بشیم میخوان در مورد المپیاد باهامون صحبت کنن ماهم جمع شدیم و قرار شد کتابا رو تقسیم کنیم و شروع کنیم به درس خوندن برای المپیاد پریودنتولوژی کنگره ی پریو ی مهرماه نزدیک به ۴۰ روز وقت داشتیم و کارا رو تقسیم کردیم. شروع ترم انقدر پر استرس برای ما شروع شد که الان که دیگه تموم شده هرچقدر استراحت می کنم بازم خسته ام. بهرحال دست از همه ی کارای دیگه ای که داشتیم شستیم و مشغول این مسابقه شدیم. تیم سه نفرمون مشتمل بر من و همکلاسیم که دکتر شین بودو سال پایینیمون که دکتر الف بود ... من و سال پایینیمون قرار بود باهم بریم تهران و دوتا دیگه از دخترای همکلاسیم هم برای کنگره میخواستن بیان و قرار شد یک اتاق ۴ نفره بگیریم اولش من کلی استرس گرفتم که اگر ۴ نفره باشیم ما دو نفر نمیتونیم اونجا هم کارامونو مرور کنیم ولی بعدش که رسیدیم خیلی دو تا دوستمون باهامون همکاری کردن ... خلاصه روز اول با شیراز افتادیم و ماشاالله بچه های شیراز خیلی قوی بودن و فکر کنم با اختلاف کم بردیمشون ... روز دوم با شهید بهشتی افتادیم و متاسفانه توی امتحان کتبی برگه رو از زیر دستمون کشیدن و ما نتونستیم یک جواب رو بنویسیم و ازمون هم نپذیرفتن ولی با این وجود تونستیم برنده بشیم‌‌. روز سوم که فینال بود اصفهان و مشهد و یزد تونستن به فینال برسن. قرار بود دوتا پرزنت و یک کار عملی داشته باشیم از پرزنت ما کلی ایراد گرفته شد و نهایتا دوم شدیم ... با وجودی که مسابقه بود و ما دوست داشتیم با بقیه ی شهرا رابطه ی خوبی داشته باشیم و بیشتر لذت ببریم ولی اکثر استادا از شهرای مختلف انقدر این مساله رو مهم کرده بودن که جز رقابت و استرس چیزی نداشت. روز اول که اسم شهرا رو میخوندن فقط من وقتی اسم اصفهان اومد بلند کفتم هورا که این وسط دعوام کردن اسمتونو گفتیم اول که نشدید!!!!! کلا جو انقدر سنگین بود که از امتحان بورد هم بدتر بود ... این وسط ولی فهمیدیم بچه های مشهد چقدر ریلکس و باحال بودن و فکر میکنم لذت مسابقه رو اونا بردن 😊 در پایان هم مدرکی دال بر دوم شدن که بهمون ندادن ولی این لوح کنگره و جایزمون که یک ست مخصوص کارمون بود دریافت کردیم ... 😊 خدا رو شکر که به خیر تموم شد... برای همه ی تیم ها آرزوی موفقیت دارم، اکثر تیم ها واقعا باسواد بودن و اختلاف ها واقعا جزئی بود، یزد، قزوین، شیراز که من مسابقه هاشونو دیدم خیلی باسواد بودن. حتی تبریز که فقط سال دویی هاشونو فرستاده بودن واقعا خوب بودن. 

پی نوشت: استادام و همکلاسیام خواننده ی اینجا نیستن، ولی از هم گروهی هام و دوستام سمانه و فاطمه و مخصوصا سرتیممون خانم دکتر بهفرنیا تشکر می کنم😍😍😍

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

اولین بار که اربعین خواستیم بریم کربلا رو یادمه ... اون روزا جزو عمرم نبود انگار ... یه جورایی از اول سفر حس می کنی یه آدم خیلی مهربون همش هواتو داره ... با یک تیم خانوادگی رفتیم متشکل از عمه ، زن عمو، دختر عمه ، پسرعمه ، پسر عمو و داداشم. راستش توی این تیم فقط چند نفرمون شکل و شمایل زایرای تلویزیون رو داشتیم وگرنه پسرعموم که همیشه دی جی می خوند و پسر عمه ام هم موهاشو رنگ کرده بود و دخترعمه ام هم با یک مانتو جلو باز اومد. همراهم یک کوله پشتی بزرگ بود که توش دو دست لباس و یک چادر و یک چفیه به جای حوله، کمی دارو، لیوان و یک ملحفه و یک بارونی بود ...  مسیرمون رو از شهر نجف و با اجازه ی مولا علی ع شروع کردیم و البته محل اسکانمون خیلی از حرم امام دور بود و وقتی پیاده می رسیدیم حرم امام علی ع انقدر خسته بودیم نمیتونستیم زیارت کنیم ... ولی حسش خیلی ناب بود بخصوص روز آخر که میخواستیم از نجف بریم... مسیر رو از یک راه عرب نشین انتخاب کردیم برخلاف مسیر اصلی که بیشتر ایرانیا میرن تو این مسیر فقط ما فارسی حرف می زدیم ... تو مسیر پسر عموی دی جی خونم به قشنگترین شکل ممکن برامون روضه می خوند. توی مسیر به زیارت حضرت ذوالکفل ع و  علویه بنت الحسن س هم رفتیم. و شب ها هم توی خونه ی عربها می خوابیدیم ... واقعا حرفای حاج آقا پناهیان برای این سفر درسته انگار که زمان ظهور امام زمان ع شده باشه بدون هیچ چشمداشتی ازمون پذیرایی می کردن ... یادمه یه جایی از مسیر یک آقای عربی ما رو برد خونشون که خیلی از جاده فاصله داشت ... مرد فقیری بود که برامون یک سفره ی رنگی از ماهی پهن کرد ... خانمش ایرانی بود و اصالتا گرگانی بودن ... یک اسم هم بینشون خیلی رواج داشت و اون کرار بود اونم وقتی با لهجه ی خاص خودشون می گفتن بیشتر به دل می نشست... و اسم آقا هم کرار بود ... آدم از این همه لطف خجالت می کشید ... توی مسیر هرچی می دادن می خوردیم مدام هم اینو می گفتن برکات الحسین ... داستان ها داشتن از اینکه ناامید بودن و یهو پولی براشون رسیده که خرج زایرا بکنن... این مردم مظلوم همون شیعه هایی بودن که صدام باهاشون چپ بود و خیلیاشون از اومدن امریکا به عراق خوشحالم بودن چون از دست صدام گور به گور راحت شده بودن‌... یه قسمت از این مسیر رو از استان بابل رد شدیم و رفتیم به ولادتگاه حضرت ابراهیم کنار این ولادتگاه یک کاخ خراب شده بود که کاخ نمرود بود بماند که چقدر این قسمت سفر رو خندیدیم از دست شوخی های فامیل با نمرود ... هرروز از بعد صبحانه راه میوفتادیم تا غروب آفتاب یه کم تیم تنبلی بودیم. روز آخر به شدت مسموم شدم اونقدر که به زور راه میرفتم  چندبار بالا آوردم و چون فرداش اربعین بود نمیتونستیم وایسیم نزدیک به ۴۰ کیلومتر رو روز آخر راه رفتیم دست داداشمو گرفته بودم و کوله رو از روی سینه به خودش آویزون کرده بود فقط اشک می ریختم عمه جونم حضرت زینبم چطور بدون برادر این مسیر رو به کوفه رفتید 😔😔😔😔 ولی بلاخره بعد از ۴ روز رسیدیم به شهر موعود و پسر عمو ها و پسر عمه ها و داداشم دور ما یک حلقه تشکیل دادن تا بدون برخورد با نامحرما بتونیم از جمعیت رد بشیم ... به قول پسر عموم بین راه هم مسافر می زدیم دخترایی که گیر افتاده بودنو میاوردیم تو حلقمون ... رفتیم یه جای دور از حرم استراحت کردیم و شب خواستیم بریم خونه ای که پدر بزرگم گرفته بودن ... پسر صاحبخونه گریه می کرد چرا میخواید برید همه هم منو بهونه کردن این مریضه میخوایم ببریمش دکتر ... خلاصه دل اون بنده خدا رو شکوندیم و راه افتادیم وسط راه یک موکب مال قم بود فکر کنم که دمنوش آویشن می داد ازشون گرفتیم و خوردیم خیلی حالم بهتر شد ... همین باعث شد سال بعدش با خودمون یه عالمه آویشن ببریم ... رسیدیم یک خونه ی دیگه و خوابیدیم ... بلاخره خواستیم روز اربعین زیارت اربعین رو بخونیم توی یک حسینیه با فاصله از حرم خوندیم نزدیک غروب تصمیم گرفتیم وارد حرم بشیم درواقع امام بهمون اجازه دادن وارد بشیم ... توی صف بودیم، صدای اذان میومد، از آسمون یک برف ملایم می بارید ....السلام‌ علیک‌یابن السدره المنتهی.

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

زاینده رود

خدارو شکر اصفهان زاینده رود رو داره، هروقت دلم بگیره شنیدن صداش توی این شهر غریب برای من که از استان پر ابشاری اومدم آشناست. امیدوارم همیشه زنده باشه😍

پی نوشت: تصویر از زیر پل خواجو😊

 

 

  • دکتر محیصا