وب نوشته های یک دندانپزشک

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۱۲/۱۰
    B.W
نویسندگان

۱۸ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سوت پایان

شوع طرح: 31 فروردین 1392 و پایان طرح: 28 آبان 1393

 

روزایی بود و گذشت من با دختر 19 ماه پیش خیلی فرق دارم بزرگتر شدم... قبل شروع طرحم ازش فرار میکردم میخواستم درس بخونم اما باید میرفتم طرح. حالا حکمت طرح رو میفهمم اگه طرم نبود، اگر فکر مشغولی های کاریم نبود، اگر عشق در طرحم نبود سختی ها و مشکلات سال 92 از پا درمیاوردم .... توی طرحم یاد گرفتم چطور باید کارمو تنهایی مدیریت کنم، یاد گرفتم از حداکثر توانم برای خدمت استفاده کنم.... وقتی هم خسته میشدم فقط یکی بود که آغوششو روی سجاده ام برام باز کرده بود....اگرطرح نبود، میرفتم سراغ تخصص، مطب و دانشگاه و هیچ وقت فرصتی برای طبیب بودن پیدا نمیکردم .... هیچوقت لذت شاد کردن اون آدمای مظلوم طرحمو پیدا نمیکردم ... هیچوقت صبور بودنو یاد نمیگرفتم ... هیچوقت درد مردم درد کشیده رو نمیفهمیدم (حتی الآن هم نمیتونم فراموششون کنم و دلم براشون پر میکشه)  .... هیچوقت انقدر عشق برام ملموس نمیشد .... هیچوقت انقدر مقدس بودن اشک و رنج رو نمیفهمیدم .... اگر میرفتم سراغ تخصص باز هم از پدر و مادرم دور میشدم و باز هم تنهاشون میذاشتم و طعم خدمت بهشونو درک نمیکردم و لذت دیدن لبخند روی لباشونو نمیفهمیدم ....و هیچوقت انقدر عاشق خالقم نمیشدم 

دلم بهونه میخواست تا بازم نیلرام بمونم .... بهونه ای پیدا نکردم که باهاش بشه خانواده رو راضی کرد ...دندونپزشک بعدی هم که اومدن دیگه نمیشه بگم نیرو لازم دارن.... از اونطرفم  دندونپزشک جدید لحظه شماری میکردن طرحم تموم شه بیان جای من مرکز ما ...برخلاف انتظار همه از تموم شدن طرحم خوشحال نیستم ... بلکه به شدت غمگین و افسرده ام.... ولی خوشحالم زمانی طرحم تموم شد  که برای همه خاطرات خوب به جا گذاشتم .....

بهترین خاطره هام: اومدن رئیس جدید مرکز ... کشیدن دندون یه پیرمرد روستایی که قبلا گفتمش  ....جاده ی بارونی و برفی و مه آلود به سمت نیلرام ....

بدترین خاطره هام: دختر خاله ی قلابی یکی از پزشکامون .... کلا سرویسم ....

بدترین اشتباهاتم: کشیدن 5 یه بچه که پوسیده بود و تاجش معلوم نبود و فکر کرده بودم دندون شیریه... دومیشم پرت کردن آبسلانگام به سمت یک مریض بود...

غمناک ترین جملاتی که شنیدم : تعهد نداری که طی دوبار دعوا با مریضام شنیدم ...بد اخلاق و جوشی و عصبی هستید .....و زیاد کار نکنید برای دندونپزشک بعدی شرایطو سخت میکنید 

(در حالی که میدونستم به خاطر زیاد کار کردن من شرایط براشون سخت نمیشه ...طرحه دیگه فقط یه دندونپزشکی دولتی هست چه کار کنی چه نکنی مردم انتظار دارن و مدام اصرار میکنن....ماه آخرم دندون نکشیدم تا مردم کم کم با شرایط دندونپزشک جدید وفق پیدا کنن... دندونپزشک قبل منم که کمتر کار میکردن بازم مریضا میومدن و بهشون اصرار میکردن ایشونم بیرونشون میکردن، گفته بودم اولین بار بدون اینکه نیگا کنن من و خانم عین رو از اتاق بیرون کردن فکر کردن مریضیم ...من فقط 19 ماه فرصت داشتم خدمت کنم باید از همه ی توانم استفاده میکردم تازه الآن تاسف میخورم ای کاش بیشتر از این کار میکردم .... بارها هم پیش اومد که تو روم میگفتن بداخلاقی و زود عصبانی میشی واقعا اگر جای من بودن خودشون چکار میکردن با اون همه مریض، با یک شغل پر از استرس و بدون منشی؟؟؟ و آیا تمام مدت با من تو اتاقم بودن که برخوردمو با مریضا قضاوت میکردن ...دوبارم که طی دعوا بهم گفتن بی تعهد برای من که تمام تلاشمو میکردم متعهد باشم شنیدنش غم انگیز بود.... ای کاش این بی مهری ها رو نسبت بهم نداشتن و ای کاش بیشتر درکم میکردن ...)

 

پایان

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

ازدست دادن

این خاطره مال تابستونه ولی باید میگفتمش:

تابستون برادر یکی از همکارامون تصادف کردن و رفتن توی کما ... برادرشون از همه ی برادر خواهرا کوچیکتر بودن والبته خانوادشون صاحب سه تا پسر دیگه هم بود ...اما این برادرشونو خیلی دوست داشتن خب همیشه ته تغاریا عزیزن ....

همه ی خانواده دست به دعا برمیدارن، یکی ازبرادرا میرن سر قبر شهدای گمنام نیلرام و تا میتونن گریه میکنن و مدام از حضرت عباس(ع) کمک میخوان... انقدر گریه میکنن که بیهوش میشن ولی بایک حس خوب و پر از امید به هوش میان و این اعتماد درشون ایجاد میشه که برادرمون شفا پیدا میکنه .... چند شب بعد خواب میبینن مردی میاد بالا سرشون که باد آستیناشو تکون میداده و دست نداشته ولی با همون آستینا این پسر رو نوازش میکنن ...بازم امیدوار میشن اما بعد از مدتی برادرشون فوت میکنن 

به شدت خانواده وارد فاز افسردگی و ناشکری میشن ...  این بار حضرت عباس (ع) به خواب همون برادر میان و میگن اگر برادرتون زنده میموند بی گناه اعدام میشد و مثل یک فیلم ماجرا رو بعد از زنده بودن برادر بهشون نشون میدن .......... بعد از این ماجرا این برادر کمی آرام و صبور میشه ....اینم از معرفت اهل بیته که یک لحظه هم از ما غافل نمیشن ....

برادر دیگشون که کم سن تر بودن توجهی به این حرفا نمیکنن و حسابی از دست خدا ناراحتن که چرا باید روز فینال کشتی فرد فوت شده  مراسم خاکسپاریش باشه و چرا ناکام از دنیا رفته .... این بار خود برادر که فوت شده بوده میاد به خواب برادرشو میگه من زنده ام دارم زندگیمو میکنم، اینجا هم قدم میزنم، کتاب میخونم .... مثل شما دارم زندگی میکنم، دارم ادامه ی زندگیمو اینجا انجام میدم و انقدر پرونده ی خودتونو پیش خدا با این ناشکری ها خراب نکنید ....

حالا خدا رو شکر خانوادشون آرامتر شدن ...

یکی از دوستام وقتی بچه بودن پدرشونو از دست دادن و وقتی دانشجو بودن مادرشون فوت کردن با خواهرش تنهایی زنگی میکردن درحالی که میدونستم چقدر تنهان و چقدر از درون دارن زجر میکشن ... اما ظاهرشونو حفظ میکردن، همیشه صورتشون بشاش بود، مرتب لباس میپوشیدن و نمیذاشتن زردی صورتشون مشخص بشه .... هیچوقت ندیدم ناشکری یا گلایه کنن .... از وقتی اونا رو دیدم معنای صبر رو فهمیدم ... اگر نمیتونیم صبور باشیم حداقل اداشو دربیاریم تا کم کم وارد شخصیت و ذاتمون بشه

 

و اینکه ایمان داشته باشیم کسانی که فوت میکنن زنده ان و دارن زندگی میکنن .... جوان ناکام هیچ معنایی نداره .... بیاییددر لحظات زندگی ریز شویم و ببینم آیا در اون لحظه خداوند ازمون راضی بودن و آیا از اون لحظه لذت بردیم اون وقته که دیگه تمام لحظات به کاممون بوده...همه ی ما اهداف کلی برای زندگیمون داریم  وباید براشون تلاش کنیم چون نمیدونیم چقدر عمر میکنیم، اما اینم بدونیم ممکنه لحظه ی هجرتمون نزدیک باشه پس از لحظاتمون لذت ببریم و برای خالقمان عاشقانه بندگی کنیم .....

امام حسن (علیه السلام) می فرمایند:

برای دنیایت طوری زندگی کن که انگار تا ابد زنده‎ای و برای آخرتت طوری زندگی کن که انگار فردا خواهی مرد....

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

تسویه حساب

دیروز  ...

 

رفتم سراغ تسویه حساب و امضاهامو جمع کردم ...بعد رفتم سراغ حساب کتاب بیمه روستایی تا از کارانم کسر بشه .... 

برگه ی امضا شده رو به مسوول امور اداری دادم و گفتن شنبه برم دانشگاه علوم پزشکی استان تا برگه ی پایان طرحمو بگیرم... (البته یکی از کسایی که باید امضا میکردن نبودن و منم اصلن نمیشناختمشون آقای جیم گفتن شنبه بیایید ازشون امضا بگیرید ...منم جلو چشم خودش از طرفشون امضا کردم میگفتن جعل امضا شش ماه زندونی داره منم گفتم جعل نکردم از طرفش امضا زدم )

بعد رفتم یه مرکز دیگه که رئیس مرکز خودمون دیروز رو اونجا بودن ... ازشون خواستم اون بیمه روستایی رو پیگیری کنن تا  حتما قرار داد رو ببندن که اگه پیگیری نشه از ذهن ها فراموش میشه ...

گفتن یه روز دیگه برای خداحافظی برم نیلرام ... اما من دوست دارم انتهای طرحم آزاد باشه بدون تقدیر و تشکر در جمع که معذبم میکنه و بدون خداحافظی که میدونم حتما قلبمو غمگین میکنه .... نمیدونم شاید به خاطر دلتنگی یه بار دیگه رفتم ... رییسمون انسان شریفی هستن و همیشه ازشون به خوبی یاد خواهم کرد ...خیلی پیش رییس خودمو کنترل کردم ... برگشتم مرکز خودمون، رفتم پیش مامان طاها و سیر دلم گریه کردم اون بنده خدا هم با من گریه میکرد.... همه دلتنگیام اشک شد....

بعد رفتم اتاق بقیه ی بچه ها و یه ذره از خاطرات گفتیم .... رفتم پیش دکترمون که همیشه سر به سرشون میذاشتم و برای آخرین بار در مورد ظهور باهم حرف زدیم ....

رفتم اتاق خانم و آقای دکترمون و باز هم طالع بینی چینی خوندیم ...

از همکارام حلالیت خواستم و باتک تکشون خداحافظی کردم ....

خانم غ یکی از ماماهامون موقع خداحافظی باهام گریه کرد و منم  ...خیلی ازم خواهش کرد یه روز دیگه دوباره برم ببینمشون...

 

آخر وقت رفتم اتاقم و تک تک وسایلمو ناز کردم و ....Flower

مامان طاها کوچولو، من و خانم دکتر خوش  و آقای دکتر واو رو برای ناهار دعوت کردن ... خواستن بادیدن طاها یه ذره آروم بشم خیلی خونشون خوش گذاشت ...بعد خانم و آقای دکتر منو بردن ترمینال و چون شب بود نذاشتن با تاکسی خطی بیام خونه و اصرار کردن برم خونشون ....خب منم رفتم دیگه  بعدم به مامان طاها زنگ زدن اونا هم اومدن خونشون ... یعنی به صورت فشرده باید تفریح میکردیم آخر مهمونی هم کلی عکس گرفتیم  شب با خانواده طاها برگشتم خونشون و شب خونه ی طاها اینا موندم.... تا ساعت دو شب با مامان ش حرف زدم....صبحم منو گذاشتن در ترمینال و برگشتم شهرمون ....

و حالا که اینا رو مینویسم 


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

پایانه

مامان طاها بهم میگفتن ما رسم داریم طرحمون تموم بشه برامون کادو میارن شمام اینجورید .... من:نه اینجا همه میگن زودتر برو سرکار دندونامون خرابه

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

سرویس

راننده ی سرویس یکی از همکارامون خیلی غیرتی ان به همکارمون میگن سر ظهر نیاد تو خیابون خودش میاد در مرکز سراغشون تازه میگه نیا بیرون هروقت رسیدم میس میزنم .... خیلی خوشم میاد از این آدما که غیرتی فهمیده ان ...

 

امروز از راننده مون خداحافظی کردم ایشونم به خاطر اون روز که جام گذاشتن ازم حلالیت خواستن ...منم به خاطر روزایی که  دیر میومدم سر مسیر و اذیتشون میکردم عذر خواستم ....از هم سرویسیامم خدا حافظی کردم ....

....

شبی که قرار بود برای طرحم برم نیلرام تا صبح نخوابیدم مثل امشب که قراره فردا آخرین روز رفتنم به نیلرام باشه ... اصلا خوابم نمیاد ....

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

پراکنده


1) چند شب پیشا خواب میدیدم داعشی ها دنبال من و دوستم فاطمه و خواهر دوستم بودن وای چه حس بدی بود میدوییدیم و احساس میکردیم الآنه بهمون از پشت سر تیر بخوره .....

 

2) امروز جاده بسته شده بود به خاطر یه سری عملیات راهسازی مامان بهم زنگ زده کجایی براش توضیح دادم ...بعد بابا زنگ زده .... دوباره مامان زنگ زده ...جالب اینه پیش همم بودن ....وای پدرو مادر و نگرانی به هم وابسته ان ......

3) به طاها گفتم من دیگه دارم میرم منو نمیبنی ...میگه چرا...میگم اخراجم کردن ....میگه چون به من حرف بد زدی میگم کی بهت حرف بد زدم .... میگه دروغ گفتم ....بعدم برام کلی شعر خوند و یه آینه جایزه گرفت ...دلم براش یه ذره میشه ...

4)  برای یکی از همکارامون که خیلی خطمو دوست داره یعنی خانم ش، دوتا نوشته نوشته بودم اما خب چند روز پیشا دوباره از یکی از دستنوشته هام خوشش اومد و منم امروز براش همون نوشته رو نوشتم بعد گفتم دست خط قبلیمو بهم نشون بده ...وای خدایا مقایسه میکردم قبلی افتضاح بود اونقدر از نظرم بد بود که پاره اش کردم  همین جدیدا رو براش گذاشتم 

همین حسو نسبت به ترمیم هام دارم مثلا مریض میاد که اوایل طرحم براش کار کردم واقعا قابل مقایسه با ترمیمای الآنم نیست واقعا تجربه جز جدایی ناپذیر علوم پزشکیه... ببینم در آینده چی میشم ....  

5) مریضم خانمی بودن که با همسر و فرزندشون تشریف آورده بودن همسرشون با بچه بیرون نشستن ...اواسط کارم اومدن داخل و گفتن بچه ام طاقتش تموم شده آوردمش پیش مامانش ...اما فهمیدم در واقع آقا اومدن سوالاشونو از من بپرسن ...یکریز سوال حتی یه ببخشید هم نمیگفتن ...خب منم مدام حواسم پرت میشد ...درسته خانما میتونن چند کارو به طور همزمان انجام بدن اما مجبور نیستن که همه جا از توانایی هاشون استفاده کنن بلاخره خسته هم میشن  چند روز بعدش یک خانم با دخترشون اومده بودن که هر دوشون نوبت داشتن اونم همین طور سوال میپرسید، منم نمیتونم چرت و پرت جواب بدم باید فکر کنم هرچی در اون زمینه اطلاعات دارم بدم و این بیشتر انرژیمو میگرفت بعدش نوبت ترمیم مامانه شد آخیش نمیدونید چه سکوتی حاکم شد چون دیگه نباید دهنشو می بست و نبایدم حرف می زد.....

یک مساله آزار دهنده ی دیگه همراهانی هستن که مدام سرشون تو دهن مریضه میخوای پاشی وسیله بیاری هی باهاشون تداخل میکنی بابا به خدا خودمم به زور با آینه میبینم بشینید .....حرف نزنید ... بذارید دندونپزشک کارشو بکنه به اندازه کافی صدای توربین و آنگل و ساکشن وکمپرسور هست شما آرامش رو به هم نزنید ...آخ کجایی دانشگاه عزیزم که همراه مریضو راه نمیدادیم.....

بعضی وقتا هم همکارا براشون سوال میشه...دوست دارن ببینن دندونپزشکی چه جوریاست میان نیگا میکنن ..اونا خوبن بدون سرو صدا فقط نیگا میکنن ....قشنگ درک میکنن، انقدر دیگه ساکتن آدم خودش تشویق میشه براشون توضیح بده

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

آخرین بیمار

امروز با اجازتون آخرین مریضامو دیدم یکیشون دوتا آمالگام و یکی دیگشون دوتا کامپوزیت ... مریض سوم نداشتم خواستم برم دنبال کارای پایان طرحم اما هم کار مریضام طول کشید و هم یکی از همکارا مریضی رو برای کشیدن آوردن .... پس آخرین مریضم شد بیماری که دندون شش بالا راستشو کشید

 

امروز داخل دفتر حضور غیاب شعر زیر رو نوشتم بعدم همه رو به خدا سپردم و خواستم بدیهامو ببخشن ...

من درد تو ز دست آسان ندهم      دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم 

از دوست  به یادگار  دردی دارم      کان درد به  صد هزار درمان ندهم 

مولوی

یکی از همکارام و رئیسم بعد خوندن نوشته اومدن پیشم تا ازم خداحافظی کنن ...آخر وقتم راننده ی مرکزمون باهام صحبت کردن....

همه ی همکارامو دوست دارم و دوری ازشون ناراحتم میکنه  و برای همشون از خداوند خوشبختی و عاقبت به خیری رو میخوام....

آخرای دانشگاه هم همینطور بودم خیلی ناراحت بودم داشت تموم میشد اما این پروسه ی جدا شدن از دوستام طولانی شد و آرام آرام جدا شدیم...از ترم 11  تو جزوه ها خداحافظی رو شروع کردیم بعدم چون ما توی کارای جشن فارغ التحصیلیمون فعال بودیم بیشتر همکلاسی ها رو میدیدیم  این بود که کم کم عادت کردم ...ازاونورم که پایان نامه ی کلینیکال من با اون فالو آپاش انقدر خسته ام کرده بود دلتنگی رو از یادم برد ....الآنم که توی وایبر گروه همکلاسی ها رو داریم و همچنان از هم بی خبر نیستیم 

 

دلم برای اتاقم هم تنگ میشه... برای یونیتم ... اونا هم دلشون برام تنگ میشه اینو مطمئنم اجسام هم شعور دارن ...حتما اتاقی که توش بارها نماز خوندم و شاهد خاطراتم بودن نسبت بهم بی تفاوت نیستن ... آخر وقت اتاقمو مثل همیشه مرتب کردم و آخر دفتر مریضا برای دندونپزشک بعدی هم شعری نوشتم و چند تا از دستنوشته هامو که با نی نوشته شده بودم رو روی دیوار براشون گذاشتم ....اینم بیت اول شعردفتره:

الهی از تو خواهم با دل و جان                    نگردد کس اسیر درد دندان

مریضی از دهنها رخت بندد                    مریض از سرخوشی دائم بخندد

افشین قناد

.

.

.

 پی نوشت: یکی از همکارام صبح زود اومدن پیشم و گفتن نوشته منو دیدن و ترسیدن که نکنه دیروز نوشتم و رفتم.... گفتم نه عزیزم اینو نوشتم تا کم کم به رفتنم عادت کنید وقتی رفتم شوکه نشید...

گفتن: ما هممون داریم بازی میکنیم ولی بعضیا با بازیشون جاودانه میشن ....و شما هم جاودانه شدید ...

گفتن: اتاقم تمیزترین اتاق مرکزه و هروقت اسم منو میشنون یاد نظم و مهربونی میوفتن ...گفتن هر وقت منو میدیدن انرژی میگرفتن...

من گفتم: خدا رو شکر ولی واقعا مهربون بودم؟ شما که همش میگفتید چرا عصبانی میشم؟

گفتن: حق داشتید مریضا اذیتتون کردن ...بعدم گفتن سیدا اینجورین بعضی وقتا عصبانی میشن و من حس میکنم وقتایی عصبانی میشن که به آدمایی برمیخورن که اهل بیتی نیستن ....

گفتم تا حالا همچین تعبیر قشنگی نشنیده بودم برید به کسایی که میگن سیدا جوشین بگیدش 

زندگی صحنه یکتایی هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

ژاله اصفهانی

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

خاطره

1) نمیدونم این خاطره رو نوشته بودم یا نه اما مامانم سالها پیش توی یه روستا معلم بوده و یه بچه رو به خاطر درس یاد نگرفتن، زده بوده همیشه عذاب وجدان باهاش بود و دوست داشت یه جوری حلالیت بگیره تا اینکه چند وقت پیشا توی اون روستا عروسی دعوت میشیم و از قضا چندتا از دانش آموزای مامان که هم سن من بودن توی اتاقی نشسته بودن  که مامان بود و کلی در مورد قدیم باهاشون صحبت میکنه که یهو مامان اسم دانش آموز یادش میاد و ازشون میپرسه فلانی رو میشناسید اونا هم میگن بعله و دانش آموز قدیمه که گویا دانشجو هم بود رو میارن مامانم ازش حلالیت میخواد و دانش آموزا میگن به یه شرط میبخشه بگیریش برا پسرت شاتس آوردیم که برادر بزگه جسته و سر زندگیشه و دانش آموز از برادر کوچیکه بزرگتر بود ...خوب بود نگفته بودن دخترتو بده به برادر دانش آموز تا ببخشن البته ماشالله گویا دانش آموزای دختر خودشون زیاد بودن واسه همین برا خوشون رقیب نتراشیدن خب دانش آموزم میگه اصن یادش نمیاد مامان زدش و در هر صورت مامانو حلال کرده .... الهی شکر .... 

 

2) خسته ام حتی امروز سر اینکه برام وسایل درخواستیمو نیاورده بودن داشتم حرص میخوردم ...یعنی یه بار نشد به موقع وسایلمو بیارن ... یک ماهه لیوان یک بار مصرف درخواست دادیم نیاوردن من توی کاسه فلزیا که قابل استریله کلرهگزیدین میریزم ...وقتی هم میگی کجان این وسیله ها؟ میشنوی لیوانا خریداری شده و  یه مقدار مواد مصرفی هم  مرکز رجاییه از اونجا براتون  میاریم تا تاریخ انقضاشون نگذره .......خب کلش یه ساعت طول نمیکشه چرا نمیارید چرا خون منو تو شیشه میکنید ..... 

با وجود اعصاب خوردیاش...با تمام خستگیاش  بازم دلم برا طرحم تنگ میشه  ....

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

منشی


1) راننده ی سرویسمون همیشه ظهرا دور میدون شهر پیادمون میکنن و ما باید تا خونه تاکسی بگیریم راستش تمام مسیر یه طرف این یه ذره هم یه طرف!!!!!!!!!!! البته صبحا سر کوچه سوارمون میکنن....گاهی هم که خودشون کار دارن میان داخل شهرمونو منو میذارن سرکوچه  جز آرزوهام همیشه این بود داخل شهر کار داشته باشن ماهی یه بارم آرزوم برآورده میشد

 

2) خب امروز با کلی زحمت هم سرویسیامو راضی کردم بریم بیرون ناهار بخوریم ... البته به کمک خانم جیم  ... خوشم میادسریع دعوتمو پذیرفت.... با روی باز.... وای ولی بقیشونو به زور راضی کردم تهدیدشون کردم نیاید خیلی ناراحت میشم   اونا هم قبول کردن ...   خیلی خوش گذشت اصن یه جور احساس دلتنگی نسبت بهشون پیدا کردم ....

3) راستی نگفتم بهتون کار آقای واو و آقای دال منشی هامون درست شد چند ماه پیش اخراجشون کرده بودن و حالا دوباره درست شد.....اومدن سرکار ..... البته آقای واو که صحنه رو ترک نکرده بودن ....خدایا شکرت...

4) آقای دال منشیمون امروز برامون پیتزا خریدن که منم بردمش رستوران اونجا به عنوان پیش غذا با هم سرویسیا زدیم تو رگ .... علت این کارشونم بچه دار شدنشون بود .... البته بین خودمون بمونه خانم اولشون بچه دار نمیشدن زن دوم گرفتن حالا خانم دوم باردارن .... برای آقای دال و خانم دومشون خوشحالم ...اما کاملا حس میکنم چقدر خانم اول ناراحتن ... البته این حق آقای دال بود که چون سلامتن بچه داربشن این فطرت انسان هاست که دوست دارن نسلشون ادامه پیدا کنه ....شایدم چون بعد 18 سال زن دوم گرفتن یک انسان فداکار هم محسوب بشن ..... برعکسشم بود و اگر خانمشون سالم بودن،حق داشتن جدا بشن و بچه دار بشن ....

اما این حق عشق نیست ... حق تعهدی نبود که به هم دادن .... ازدواج که شراکت سود و سود نیست هرجا به ضررت شد عقب بنشینی ... شریک شدن در غم و شادی نه به سهم مساوی، هر جا طرفت داغدار شد تو باید بیشتر بسوزی تا شریکت سبکتر بشه .... این همه بچه بی سرپرست .... واقعا خداوند این بچه ها رو بی سرپرست آفریده؟؟؟؟ شاید سرپرستشون کسانین که بچه دار نشدن اما با بهانه های واهی شونه خالی کردن ... فداکاری واژه ی غریبیه .... چقدر ما کم فداکار بودنو تمرین کردیم   

آن روز که آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سر زد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

یکی از دوستام برام جملاتی رو فرستاد که سالهاست بهش ایمان داشتم:

 

عشق یعنی تابش بدون تمنا، بدون انتظار، بدون توقع به بازگشت .... 

ما ظرفیت نگاه کردن به خورشید را نداریم اما با نگاه کردن به نور ماه به یاد خورشید می افتیم همانگونه که ظرفیت عاشق خدا شدن را نداریم اما با عاشق یک تجلی شدن در واقع در آن به وجود خدا پی می بریم ....

روشن بنگر که آفتاب است آن نور که خوانیش تو مهتاب ....عاشق باید مانند مهتاب بتابد پدیده ی ماه شدن و رسیدن به مقام بی تمنایی بسیار مقدس است .....

عاشق حقیقی عشق یکطرفه دارد یعنی بی تمنا می تابد .... عشق دو طرفه در اصل دو عشق یکطرفه است که هر یک بی تمنا به دیگری می تابد ....

پی نوشت: اون تجلی حتما نباید جنس مخالف باشد ... گاهی میتوان مادرانه عاشق فرزندانی بود که هنوز به دنیا نیامدن... یا عاشق کاری شد که میشه هر روز توش رنگ خدا رو دید .... یا عاشق مادری شد که تار و پود وجودش بوی خدا دارد .... یا عاشق پدری شد که اخم در قاموسش جایی ندارد ... یا عاشق آنان شد که خاک را به نظر کیمیا میکنند.... خدا رو شکر یک لحظه از زندگیم بدون عشق نگذشت ..... خدا رو شکر که در طرحمم بدون عشق روزی رو شب نکردم ...و حالا غمگینم برای روزای پر از عشقی که سپری شدن و ممکنه هیچوقت اون احساسات برام تکرار نشن ....غمگینم برای فراقی که ناگزیر به آن دچار شدم.... اما من هنوز عاشقم عاشق تمام روزها و خاطراتی که گذشت با کارم ...با مریضام ....با همکارام ....با خدا ....

عاشق این موهبتی هستم که از پس شکرش برنمیام .... نعمت عشق ... نعمتی که به خاطرش بار ها سرم رو روی سجاده گذاشتم و های های گریه کردم نعمتی که باعث شد با تمام وجود خالقمو حس کنم .... خدایا شکرت به خاطر عشق .....

  • دکتر محیصا