وب نوشته های یک دندانپزشک

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۱۲/۱۰
    B.W
نویسندگان

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

صحیفه سجادیه

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ نَبِّهْنِی لِذِکرِک فِی أَوْقَاتِ الْغَفْلَةِ، وَ اسْتَعْمِلْنِی بِطَاعَتِک فِی أَیامِ الْمُهْلَةِ، وَ انْهَجْ لِی إِلَی مَحَبَّتِک سَبِیلًا سَهْلَةً، أَکمِلْ لِی بِهَا خَیرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةِ. 

بارخدایا بر محمد و آلش درود فرست، و مرا در اوقات بی‌خبری و غفلت برای یادت بیدار کن، و در روزگار مهلت به طاعتم وادار، و راهی هموار به سوی محبتت برایم باز کن، و به سبب آن خیر دنیا و آخرتم را کامل گردان.

پی نوشت:این توصیف زیبای رهبر رو خیلی دوست دارم‌: 

من کاری ندارم مرحوم اخوان [این شعر را] برای چه کسی گفته است و برای چه گفته است؛ 
من این شعر را خطاب به صحیفه سجادیه می‌خوانم، 
من این شعر را خطاب به دعای ابی حمزه ثمالی می‌خوانم؛

:::::

ای تکیه‌گاه و پناه
زیباترین لحظه‌های
پر عصمت و پرشکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پر شوکت من


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

گل به خودی

۱) بچه ی مریضم یک پسر هشت نه ساله بود بهم گفت میشه بهم یک آینه بدید گفتم باشه چه رنگی می خوای؟ گفت:آبی بیرنگ :)
۲)  یکی از استادامون برامون زردآلو آورده بودن و همه به شدت مشغول خوردنشون بودن،  من سر جراحی بودم که دیدم دستیار مهربونمون خانم نون اومد بهم گفت دهنتو باز کن و من بعد کلی ناز که بابا جلو مریضم که دهنش پر خونه و فشارش افتاده نه و کلی قر و فر بلاخره دهنمو باز کردم و یه تیکه زردآلو گذاشت دهنم ... میتونم بگم شیرین ترین زردآلویی بود که میخوردم :) بعد جراحی کلی ازش تشکر کردم و بهم گفت آخه همه داشتن میخوردن گفتم الانه دیگه هیچی برات نمیمونه بعدم اون یکی دستیارمون برا همکلاسیت برد من گفتم چرا من نبرم :)😍😍😍😍😍
۳) الان یک سالی میشه که کشورمون غمگینه به خاطر وضع اقتصادی و حمله ی داعش به مجلس و بلایای طبیعی و غیر طبیعی و کودک آزاریایی که هر بار می شنویم و خیلی از چیزای مختلفی که گاها حس میکنیم دیگه عادی شده ولی سرشار از غم هستن ... بعد از این مدت مردم برای چندساعتی بازم از ته دل شاد شدن ... خدا رو شکر به خاطر پیروزی تیم ملیمون ... ای کاش همیشه از این اتفاقا بیوفته ... اتفاقایی که هممون شاد میشیم فارغ از همه ی اختلافایی که داریم ... 
۴) چندشب پیش مهران مدیری مهمان برنامه ی خندوانه بود ... این دو نفر یعنی آقای مدیری و جوان برای من خیلی قابل احترامن ... به خاطر تمام تلاشاشون برای شادی و بهبود وضع فرهنگی مردم ... شاید همه ی کاراشون درست نباشه اما همیشه یک قدم جلوتر از بقیه تلاش کردن... به خصوص آقای مدیری در هر دوره ی سیاسی با برره با قهوه تلخ و دورهمی به دنبال انتقاد و بهبود اوضاع بودن ... به یاد قدیما این دو طنز ساعت خوش رو ببینید...
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

جام جهانی چشمات

نمیشتاختمش یعنی چشماش بسته بود، نمیتونستم بشناسم ... لباس حریر آبی به تن داشت و می شد سفیدی پوستشو از زیر لباس هم دید ... موهای مجعدش روی شونه هاش ریخته شده بود،  موج موهاشو حس  می کردم انگار در این دریای سیاه غرق شده بودم... رد اشک توی صورتش دیده می شد عجیب برام آشنا بود با لرزیدن لب هاش بغض من هم ترکید دستمو به صورتش بردم تا رد اشک رو پاک کنم اما باز هم مثل همیشه بیدار شدم ... این خواب هر شبم شده ...
مدت ها بود ذهنم درگیر کشیدن یک نقاشی جدید بود...روز اولی که اومد پیشم می خواست نقاشی یاد بگیره حس کردم خیلی برام آشناست ... تمام مدتی که مشغول تمرین بود من  در خطوط صورتش دنبال ترسیم یک نقاشی جدید بودم یک تصویر زنده از صورتی که مثل مینیاتور ها بود صورت گرد پر از احساس با بینی کشیده و ابروهای کم پشت و لب هایی که لبخند خاصی داشت... چشماش رو از کاغذ بر نمیداشت و موهاش زیر یک روسری سبز پوشیده بود  ...وقتی به خودم اومدم که بایک خنده ی کودکانه و دوست داشتنی بهم گفت استاد شما هم جام جهانی رو می بینید چند دقیقه طول کشید تا سوالشو هضم کردم، چطور یک مینیاتور میتونه فوتبال ببینه، کاری که از نظر من احمقانه بود اما مینیاتور من پر بود از شور و زندگی ... انگار هرچیزی که پر از حیات بود رو دوست داشت ... گفتم نه نمیبینم اما نه ، شاید این بار دیدم ...حالا خنده ی ریزش قهقه شد ... سفیدی دندون نباید در مینیاتور دیده بشه اما شاید این بار، اره شاید بشه سبک جدیدی از مینیاتور ساخت ... اون روز شروع کردم طرح جدیدی از نقاشی جدیدم رو کشیدم ... و منتظر بودم تا باز هم ببینمش ... مسابقه ی اول فوتبال رو تماشا کردم تمام مدت به این فکر میکردم مینیاتور من با قهقهه  و هیجان داره توپ رو دنبال می کنه  ... جلسه ی بعد کنار پنجره نشست و سایه روی صورتش نمی ذاشت به صورتش نگاه کنم ... بعد از تمرین به سمتم اومد تا کارشو ببینم صورتش به من نزدیک می شد اما طرحی که ازش کشیده بودم درهم می شد...غمگین بود و لبخند کودکانه اش خاموش شده بود ... موهاش آشفته وار از روسری بیرون بود ... پرسیدم هنوز هم جام جهانی رو میبینی ... ساکت بود ... نگاهش کردم ... نمیخندید اما چیزی در صورتش برق می زد .... انگار تمام صورت خاموش شده بود تا فقط او حرف بزنه این بار با چشماش بامن حرف زد ... چشماش رو ندیده بودم انقدر که صورت گرد و لبخندش منو ... این بار چشمای درشتش گفت: حقیقت من همین است ... می شد در چشماش حضور یک عاشق معصوم رو دید که لبخند غمگینی داره ... برق امید و آرامش با این غم عجین بود ... باز هم به خونه رفتم این بار طرح صورت مینیاتورم رو تکمیل کردم حضور چشمانی درشت و کشیده با موهایی مجعد و افشان ... حالا لبخند مینیاتورم با این چشمها معنای دیگری داشت ... مسابقه ی دوم فوتبال رو می دیدم و حضور چشمانی که این مسابقه را می بیند حس می کردم، چشمانی که روزگار پخته و آرامش کرده بود ، حالا میتوانستم از پس این چشم ها لبخند به زندگی را ببینم ... من شکارچی یک سوژه برای نقاشیم بودم اما صیاد در دام چشمان صید افتاده بود ...
جلسه ی سوم نیامد، جلسه ی چهارم هم...و حالا بیست سال از اون روزها می گذره و هر بار جام جهانی را دیدم تا سنگینی نگاهش بر فوتبال را حس کنم   ...‌و هرشب به این امید می خوابم که چشمانش را باز کند ...  و هرروز صبح تابلویی رو میبینم که جام جهانیم چشمان اوست...

پی نوشت: چالش جام جهانی چشمات 

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

فراق

ماه خوبم دلم تنگ میشه برای لحظه به لحظه ی حضورت و کی بشه عادت کنم به نبودنت ... 
این روزا برای من روز معمولی نبودن، برای هیچکس عادی نبود ... حتی برای تمام کسانی که روزه نبودن ... روزایی که حس میکنی مهمون کریم ترین میزبانی ...
یا رفیق من لا رفیق له دلم تنگ میشه برای لحظات افطار وقتی حس می کردم کمی بندگی یاد گرفتم ...
یا موفی العهد دلم تنگ میشه برای روزایی که روزه گرفتم تا مدد بگیرم از صبر از باطن صبر از امام علی( ع )... 
یا قاضی العطایا دلم تنگ میشه برای شب های قدر ... شب های نجوا و عبادت شما ... شب های رزق ... رزق عبادت شما ... رزق ولایت حجت شما... رزق ادب ادب و ادب در حضور امام زمان (ع) ... 
یا مَنْ یُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِه یکی از چیزایی که این دنیا رو قشنگ کرده نماز خوندن و روزه گرفتنه ... ازت ممنونم که این دو موهبت رو بهمون دادید ...
 یا علام الغیوب  ای کاش تمام روزها رمضان بود ... از روز اول این ماه غم این روز آخر رو داشتم ... روزی که باید دل کند تا سال بعد ... شاید بودیم‌ شایدم در یک عالم بالاتر طعم بندگی رو با آگاهی بیشتر چشیدیم ...
یا انیس القلوب امشب تنها چیزی که دلم رو آروم کرد خوندن دعای وداع با ماه مبارک در صحیفه ی سجادیه بود وقتی هم نوا با امام سجاد( ع )شدم،
بدرود اى گرامى ‏ترین اوقاتى که ما را مصاحب و یار بودى، اى بهترین ماه در همه روزها و ساعتها.
 بدرود اى یار و قرینى که چون باشى، قدرت بس جلیل است و چون رخت بر بندى، فراقت رنج افزا شود. اى مایه امید ما که دوریت براى ما بس دردناک است.
 بدرود اى همدم ما که چون بیایى، شادمانى و آرامش بر دل ما آرى و چون بروى، رفتنت وحشت خیز است و تألم افزاى.
بدرود اى همسایه‏ اى که تا با ما بودى، دلهاى ما را رقت بود و گناهان ما را نقصان.


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

شهرزاد

پارسال همین موقعا به صورت فشرده فیلمی رو دیدم که اولش اصلا جذبم نکرد بعد حسابی درگیر فیلم شدم تقریبا سه روزه کل قسمتاشو دیدم و تا پنج روز نمی تونستم یک کلمه درس بخونم ... از بس که حجم غم و درگیری فیلم بالا بود هم از نظر احساسی و هم سیاسی ... اون فیلم شهرزاد بود ... سری دومش رو هم دیدم اما سومو ندیدم تا اینکه امشب ده دقیقه از آخرین قسمت فیلم‌رو دیدم ... 
سری اول فیلم بیشتر از هر چیز درگیر شخصی بودم به اسم دکتر فاطمی که چیزی در موردش نمی دونستم اما علاقه ی بازیگرا به ایشون تمام فکر و احساس منم در گیر کرده بود ... خیلی کوتاه در مورد دکتر فاطمی صحبت می شد اما انگار دکتر فاطمی قهرمان اصلی فیلمه جایی که گفتن اعدام شده تا چند روز غمگین بودم ... هنوز هم دکتر فاطمی رو نمی شناسم اما کسی که این حرف رو بعد از ترورش زده و به خاطرش تا آخرین قطره ی خونش ایستاده قطعا قابل احترام هست... 
(برای جامعه و ملتی که می‌خواهد زنجیرهای گران بندگی و غلامی را پاره کند، این‌طور رنج‌ها و جان سپردنها و قربانی دادن‌ها باید امری عادی و بسیار ساده تلقی شود. تنها آتش مقدسی که باید در کانون سینهٔ هر جوان ایرانی برای همیشه زبانه بکشد این آرزو و آرمان بزرگ و پاک است که جان خود را در راه رهایی جامعه و نجات ملت خود از چنگال استعمار و فقر و بدبختی و ظلم و جور بگذارد... )

عاشق اصلی این فیلم و تنها شخصیت واقعی فیلم همین اشخاصی بودن که به عشق جاودانه رسیدند ... تمام عشق هایی که در فیلم ترسیم می شد دورانی از کودکی و نوجوانی و بلوغ رو می گذروندند اما عاشق پخته ی فیلم کسی بود که در تمام فیلم سایه افکنده بود اما خیلی سخنی ازش نبود... شاید کودکانه ترین عشق فیلم قباد بود که تمام علاقه اش پر بود از خودخواهی نمیتونم انکار کنم که تا آخر فیلم و حتی لحظات آخر مرگ قباد غصه می خوردم چرا این عشق بالغ نشد اما شاید در قصه ی هزار و یکمین شب شهرزاد آرامش ابدی بعد از مرگ زمان پختگی این احساسات ماست   ... :( اما ما کجای قصه ایم؟ مدام اینو از خودم میپرسم در کدوم نقطه از سیر عشق قرار گرفتم ... ای کاش اونقدر بالغ بشم که تمام وجودم پر بشه از عشق و وفاداری و فداکاری ... اونوقت حتی غم این عشق برام پر از آرامش و خدا می شه ... 
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

کودکانه

بیمار جدیدی داشتم که منتال ریتارد بود ... باهام میومد که بشینه رو یونیت بهم گفت خانم دکتر از پلیس میترسی ؟گفتم برا چی؟ گفت آخه خلافکارا رو می زنه ... گفتم تو می ترسی گفت آره گفتم مگه کار بدی کردی ...گفت آخه می زنه :( 
خیلی حرف گوش کن بود خیلی ... 
  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰
  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰

یا هادی المضلین

(آیا به همین راضى باشم که مرا امیرالمؤمنین گویند و با مردم در سختیهاى روزگارشان مشارکت نداشته باشم ؟ یا آنکه در سختى زندگى مقتدایشان نشوم ؟ )


مهمانی یکی از اقوام دعوت شدیم و رفتیم متاسفانه دیدم مهمون ویژه شون شخص امام جمعه است ... یاد نامه ی امام علی (ع) به حاکم بصره افتادم ... 

در عوض در شهرمون یک روحانی می شناسم که فوق العاده انسانه هر چقدر که بعضی از این روحانی نما ها به اعتقادات مردم لطمه زدن این فرد لحظه به لحظه ی زندگیش بوی آسمون میده ... اول مهندسی مکانیک مشهد خونده و همزمان در حوزه درس خونده و جزو نفرات اول حوزه میشه و در حادثه ی حرم در مشهد جانباز میشه و بعد از حوزه بر میگرده شهرش و مبلغ میشه ... البته منبع درامدش روحانی بودنش نیست و یه شغل آزاد مختصر داره ... یک آدم محجوب و با سواد که ساعت ها هم حرف بزنه خسته نمیشی ... و باعث به راه آوردن خیلی از جوونای شهرمون شده ... خدا حفظشون کنن 


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

فزت و رب الکعبه

امشب پایان همه ی روز های سختی است که خواستید به راه راست برسانیدشان اما نخواستند ... پایان روز های انکار و غصب و ظلم بر شماست ... پایان فراق از حضرت فاطمه (س)... و شروع روزهای سخت دخترانتان :(
هروقت نهج البلاغه رو میخونم جاهایی رو میبینم که امام درد و دل می کنند که چرا مردم یاریشون نمی کنند و اوج این مظلومیت خطبه ی شقشقیه است ... جایی که از غصب خلافت صحبت می کنند ... و دل آدم می لرزه از شنیدن این جملات از مردی که باطن و حقیقت صبر هستند :(
صبر کردم در حالی که خاری در چشم و استخوانی در گلو داشتم ...
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

اعتیاد

مثل همیشه یک بیمار متفاوت داشتم ... یه آدم مظلوم که انقدر داروهای مختلف اعصاب می خورد تمام حرکاتش slow motionشده بود ازش پرسیدم شغلت چیه نمیدونست میگفت از خانمم بپرس ... و دهانش به شدت درگیر کاندیدا بود و یه سری ضایعه زیر دست دندونش داشت که باید بیوپسی می کردیم .. استادم بهم تاکید کرد با حفاظت کامل براش جراحی کنم چون با یک نگاه فهمید بیمار اعتیاد داره ... از خانمش داشتم هیستوری می گرفتم که فهمیدم داروهای فشار و قند مصرف می کنه و تریاک استفاده می کنه و از کارافتاده است. پرسیدم بیماری عفونی داشته؟ گفت نه به خاطر خودم تازگیا آزمایش داده ولی ایدز و هپاتیت نداشته...

اعتیاد درد و بلای جوونای ما شده، این افراد آدمایی بودن که به خاطر سرخوردگی از جامعه و خانواده و با وجود داشتن کلی هوش و استعداد به خاطر درگیر شدن با یه سری بیماری های روانی، رو آوردن به این افیون خوش خط و خال که چنددقیقه جداشون میکنه از این دنیا تا بلکه آروم بشن ... اما ای کاش این افیون پر افسون اجازه میداد یک لحظه فکر کنید به بلایی که دارید سر زن و بچه و پدر و مادرتون میارید... زن و بچه ای که اوج فداکاریشون اینه با تمام سختی هایی که بهشون دادی بازم هواتو دارن ... زنی که ممکنه بارها به خاطر خماری تو کتک خورده یا سو ظن هاتو تحمل کرده یا شاید بارها هزار جا آبروش رفته اما بازم برای ادامه ی درمانت همراهت اومده ... یا بچه ای که بارها چرت زدن باباشو پیش مدیر مدرسه دیده و همیشه تو یه جمع ناامن از حضور مردایی بوده که جمع شدن تا لحظه ای خوش باشن و باز هم جلوی  مردی تمام قد وایمیسته که اسمش پدره که مبادا بهش بی احترامی بشه ... 

شایدم فکر کردی شاید تو لحظاتی که خمار بودی فکر کردی و درد کشیدی و گریه کردی که نمیتونی دست برداری از این مخدر دردناک، شاید هیچ کس درکت نکرده که ترک این ماده چقدر میتونه برات سخت و غیر قابل تصور باشه ولی انگار فقط یک پک دیگه برات کافیه که دوباره فراموش کنی تمام این بدبختی ها رو و بازم پادشاه رویاهات بشی ... بدون لحظاتی که تو هپروت پادشاهی می کنی برای دختر و پسر و همسر و پدر و مادرت زجر و غم و اشکی... شاید وقتی خماری دوست داشتنی تر هستی چون قلبت از همیشه رقیق تره و شاید ترسناک تر میشی وقتی به هر دری میزنی تا داروی آرامشتو پیدا کنی از فروختن گوشواره ی دخترت تا فروختن خودش :(

  • دکتر محیصا