وب نوشته های یک دندانپزشک

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۱۲/۱۰
    B.W
نویسندگان

۵۱ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
دو روز از هفته گذشته همچنان سخت می گذره اما همیشه اینجور وقتا خدا بیشتر بهم توجه میکنه یه جور حس میکنم معلقم ولی با یک نخ نازک حفظ شدم این نخ نازک شادی های کوچیکیه که برام پیش میاد ...
 چند روز مادر هم اتاقیم اومده پیشمون همون اولش که منو دید گفت وای محیصا ناراحت نشیا خیلی لاغر شدی زشت شدی😑 بعدم که باهاشون رفتم تله سیژ با وجودی که اصلا وقت نداشتم ولی به اصرار هم اتاقیم و اینکه حس خوبی از اومدن مامانش نداشت رفتم تا بلکه یه ذره به مامانشم خوش بگذره... این ترس از ارتفاع هم یه روزی سکته ام میده ... 
شنبه امتحان زبان داشتم، نگفته بودم کلاس زبان میرم، چون کانون زبانه اکثر بچه ها دبیرستانی هستن وای که چقدر دوسشون دارم مثلا پریسا یه دختر ناز سوم دبیرستانی که با یک لهجه خاص انگلیسی حرف میزنه، یکی دیگه فاطمه بود که خنده ی کلاسمون بود از بس که شیرین و قلقلیه و دوتا دوقلو که اونام خیلی بانمک بودن کلا خوش بودم باهاشون، برای امتحان فاینال هم یک ساعت خوندم یعنی اصلا وقت نداشتم اما خوب شد نمرم ۹۸ شده بود.
دیگه وقت نمیشه برم کلاس نقاشی، پنجشنبه آخرین جلسه بود که رفتم تابلوم داشت تموم میشد هم کلاسیا میگفتن چقدر قشنگ شده و ازش عکس می گرفتن، همین که خواستم وسایلمو جمع کنم آب ریخت روش 😔😔😔😔 اما قسمت کوچیکی خیس شد و رنگا بهم ریخت که باید اصلاحش کنم 
رانندگی برام خیلی جذابه یه جورایی زنگ‌تفریحمه اما توی این شهری که هستم خیلی هم خطرناکه مثلا از مواردی که اینجا اصلا رعایت نمیشه رانندگی بین خطوطه قشنگ وسط اتوبان یک چرخ یک طرف لاینه فک کنم هدفشون از این کار اینه هر وقت خواستن برن تو یکی از لاینا، دومیش سرعت زیاده مثلا دیروز داشتم میرفتم دیدم ماشین پشت سرم خیلی نزدیکه تصمیم گرفتم بیام سمت راست که بره فرمونو یه کم سمت راست دادم دیدم ماشینه از راست داره سبقت میگیره این فاصله که فرمونو دوباره چرخوندم با شتابی که اون هم از کنارم رد شد حس کردم یه کاه شد .... خدا رحم کرد 💗

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

روزای سخت

چه روزایی داره میگذره شبیه آدم آهنی شدم فقط دارم به صورت اتوماتیک کارامو انجام میدم که جا نمونم، هفته ی بعد دو تا پرزنت دارم فردا یکی و بعدشم هر هفته یکی مدت طولانیه خونه نرفتم و حالا حالا هم وقت نمیشه برم اونقدر فکر مشغولی های مختلف برام بوجود اومده که امروز پنج دقیقه داشتم دنبال ماشینم میگشتم و یادم نبود کجا پارکش کردم 😔😔😔 چقدر دلم یه استراحت طولانی می خواد .... از یه جهتم خوبه همیشه درس خوندن برای من جایی برای جدا شدن از تمام رنجاییه که یک انسان میتونه داشته باشه مثل  ناخن جویدن شده برام شایدم کافئین شایدم یه جور اوپیوئید😏 فکر کنم بیرحمانه ترین تشبیه رو دارم ... برای اصلاحش اینو باید بگم یکی از لذت های قشنگ این دنیا که فکر میکنم به خاطر ماهیت خاصش و اتصالش به مبدا عالم زیباست، فهمیدنه ... وقتی یه چیزی رو میفهمی و یاد میگیری لذت خاصی داره که جنسش اصلا فانی نیست ...
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

ترس جاده ای

دو تا پست قبلیم از روی دلتنگی بود ... ولی یاد یه چیز با نمک افتادم که شاید حال شما و من رو خوب کنه ... مدتیه به خاطر دیدن یک صحنه تصادف ... تو جاده با هر ترمز راننده می ترسم ... آخرین بار می خواستم برم خونه و و یک بلیط اینترنتی گرفتم و  نشستم توی اتوبوس، یهو یک پسر جوان اومدن نشستن بغل دستم ... منم گفتم جاتون اینجاس یک لبخند تحویلم داد و گفت بله (یعنی دریغ از یک اپسیلون غیرت🤔🤔)... منم پا شدم و به مسوول بلیط گفتم ایشونم گفت فعلا جلو پشت سر راننده بشین تا جاتونو عوض کنم خودشم رفت وسایلمو آورد ... و اینجوری شد که دیگه همه جاها پر بود و من افتادم پشت سر راننده ... منم هرچندوقت یک بار خوابم می برد و با ترمز راننده می پریدم ... اخرین بار گفتم آقا آرومتر برید ... و دیدم یک نفر دیگه اومد اعتراض کرد که آقا خیلی تند میرید بچه ی من می ترسه و یه بیماری خاص داره که بدتر میشه و حالا دستاشو برعکس تکون میده ... بعدم نادیا مراد اومد صحبت کرد و گفت من و این خانم (اشاره به من) دفعه ی قبلی هم تو اتوبوس نشستیم و راننده رو مجاب کردیم آروم بره ... منم از نادیا تشکر کردم که بله دفعه ی قبلم فقط شما همراهیم کردیم ... بعدم نزدیکای شهرمون ما رو پیدا کرد و من و نادیا مراد راه افتادیم سمت شهر بین راه هم بهمون یک بسته ی فرهنگی دادن که توش تربت کربلا بود 😍 داشتیم به یک پلیس راه می رسیدیم که یهو اتوبوس ترمز کرد و لامپا روشن شد و منم از خواب پریدم 😀😀😀
پی نوشت: نادیا مراد برنده ی جایزه ی صلح نوبل هستند 😊
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

هذیان کودکی

دچار لرز شدم شاید دارم سرما می خورم ... شاید علتش دیشب باشه که خونه ی پدر بزرگم خوابیدم و پنجره ها باز بود، مدت طولانی بود نرفته بودم در کل تابستون یک بار یا دوبار رفتم و حالا به بهانه دیدن عمه و دختر عمه هام رفتم ‌‌‌.‌‌... توی این لرز به دور ترین خاطره کودکیم فکر می کنم و نمی دونم چرا همه ی خاطرات کودکیم که یادم مونده پر از استرس اند به جز یکی ... شاید تفکر الانم به خاطر هم صحبتیم با دختر عمه ام بوده که روانشناسه انقدر که باهاش حرف زدم الان نمی دونم کجای زمانم از چی دلگیرم و علت غم الانم چیه ... حرف زدن با روانشناس همیشه این ترسو برام داشته که کاملا منو بهم میریزه و تا دوباره به سکون برسم وقت می بره انقدر که خاطراتتو بالا و پایین می کنن، گم میشی تو زمان .‌‌.. اما الان تو کودکیم شاید چون تو این ایامی که هیات می رفتم اتقدر بچه های دوست داشتنی دیدم که کودک وجودم بی تاب و سرگشته شده یا شایدم چون چند روزه دندونای پسر عموم که چهارسالشه رو درست کردم و کلی درگیر شدم بین خودم و بچه ها ... تو هیات یه بچه بود به اسم طهورا وای که چقدر دوسش داشتم اونقدر که تو تاریکی خاموشی چراغا بغلش کرده بودم و می بوسیدمش ... اصلا طاقت نداشتم چراغا روشن بشه اخه تو اون تاریکی یک لحظه هم نمی ترسید و داشت قدم می زد با یک پستونک پر از آب تو دهنش ... شب های بعدم هر وقت می دیدمش دلم پر می زد برم بغلش کنم، اما خب خیلی از مامانا از این توجه بیش از حد اطرافیان می ترسن منم از دور تمام حواسم به این بچه بود ... 
چند روز پیش مهدیار اومد پیشم تا دندون کوچولو و کرموشو درست کنم ... از اولش گریه کرد و منم دست به دامن قصه و خیال شدم تا سرشو گرم کنم جاهایی که من خسته بودم دستیارم باهاش حرف می زد از درست کردن دندون گربه های تو کارتونا تا درست کردن سگ باغ بابابزرگ که اسمش رامکال بود براش گفتم این آخرا عموم هم از دندونای پهلوون پوریای ولی براش می گفت...وقتی برای بچه های دیگه کار می کردم همه ی توجه پدر مادرا به بچه هاشون بود و اینکه مبادا اذیت بشه کودک درون منم از این همه توجه لجش می گرفت پس من چی من که باید یکریز جیغ و داد بچتونو تحمل کنم اینجا بالغ وجودم تمام تلاششو می کرد تا کار بچه به نحو احسن تموم بشه و محیصای من هم یک گوشه کز می کرد ... اما این بار فرق داشت عموم همونقدر که به مهدیار توجه می کرد ناز منم می کشید با منم حرف می زد می خندوندم ...برا همین این عمومو خیلی دوست دارم چون همیشه برای من یک برادر بزرگتر بوده😍
آخرش مهدیار با دوتا دندون آهنی روانه خونشون شد ... آخرش به باباش گفت زودتر بریم گفتیم چرا می گفت دلم برا مامانم تنگ شده ... 😄😄😍😍😍
همش به دورترین خاطره کودکیم فکر می کنم شاید دورترینش وقتی باشه که خونه ی پدر بزرگم بودم و مامان سر کار بود ... دختر خاله هام سرمو گل زده بودن و مثلا عروس بودم خودشونم جلوم میرقصیدن 😅😅😅
شایدم وقتی بود که پسرخاله ام با تفنگ‌بادی بهم زد و من با لب خونی رفتم بغل خاله ام 😢 
شایدم وقتی از دور مرحوم خاله ام صدام می زد که برم بغلش اما من دستم تو دست مامان بود نمیتونستم برگردم و فرداش باهام قهر بود و من از پشت سر بغلش کردم😍
شایدم وقتی که پشت سر مامانم گریه می کردم نمی دونم چرا😭
شایدم وقتی که خوردم زمین بینیم شکست و فرداش رفتم جلو آینه دیدم کل صورتم کبود شده ... ☹ 
شایدم وقتی بود که در مهد کودک گریه می کردم و نمیخواستم برم 😭
یا وقتی بود که عصر از خواب پا شدم دیدم مامان و داداشم برام یه عالمه مداد رنگی و دفتر خریدن و داشتن روشون اسممو مینوشتن هنوز این حس خوب از خواب پاشدنو دوست دارم ... 😄😄😄
گذشته یه جور خاصیه، بعضی از حسایی رو که تجربه کردی انگار میشه با همون حال وهوا دوباره یاد آوریشون کرد و چون الان توی لرز و استرس هستم خاطرات ترس و تلخ رو بیشتر به یادم میاد ... ای کاش خاطرات شیرین هم همین قدر یاد آدم میموند ... یادمه استاد روانشناسیمون می گفت خاطرات زیر سه سال اکثرا فراموش میشن چون خیلیاشون تلخن و با زمین خوردن و یه سری تروما ها همراهه اما نگفت بعد از اون که حافظه سر جاشه بیشتر ترسا رو ثبت می کنه تا شادیها ... نمی دونم شایدم این ترسا بخشی از ناخود آگاه منه که انگار آگاه شده و میخواد این ترسا رو حل کنه اما من کمکش نمی کنم ... 🤔🤔🤔🤔


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

خیال تلخ

الان فقط سه روز از تعطیلات تابستونم باقی مونده و من واقعا خسته ام ... اصلا نتونستم استراحت کنم یا داشتم کار می کردم یا داشتم به کار بیمارام فکر می کردم ... دوست داشتم کتاب بخونم، فیلم ببینم و تفریح کنم حتی اگر این کارا رو کردم با آسودگی خیال نبود...تنها تفریح دلچسب من پیاده روی شبانه دور دریاچه شهر بود که اصولا اونم خالی از یاد بیمارام نبود☺ 
این روزا اتفاقایی افتاد که برعکس تصویر تخیلاتم بود ... مثلا توی تخیلاتم دوست دوران عمومیم تخصص پیشم قبول شده و باهاش هم اتاق شدم اما نشد که نشد ... یا فکر کردم اگر این حرف رو بزنم این حرف بهم گفته می شه که نشد که نشد ... یه اتفاقایی هم افتاد که جز ترس هام بود مثلا اینکه دانشکده مون با انتقالی یک دانشجو از یک دانشگاه دیگه موافقت کرد و ما الان چهار نفره شدیم یعنی در کل تعداد مریضامون کم میشه که اینش خیلی مهم نیست مهم بیشتر نادیده گرفتن ما سه تاس به جای اینکه با ما هم مشورت کنن و اصلا آمادمون کنن یا نه حداقل بهمون اطلاع بدن که دارن یک دانشجو جدید می گیرن کلا هیچی به هیچی و ما باید از منشی بخش بشنویم ... مهم اینه کسی که می خواست انتقالی بگیره گفته بود چون دانشگاه پایینتری قبول شده ناراحته ولی حالا به بهونه بیماری مادرش داره میاد دانشگاهی که بالاتره ... واقعا غریبی رو میشه حس کرد😔😔😔
این روزا فقط یاد آوری این آیه دلم رو آرام کرد:

بر شما کارزار واجب شده است، در حالى که براى شما ناگوار است. و بسا چیزى را خوش نمى‌دارید و آن براى شما خوب است، و بسا چیزى را دوست مى‌دارید و آن براى شما بد است، و خدا مى‌داند و شما نمى‌دانید.


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

هلت helt

 دیروز با یه تور بسیار بسیار شاد به یک محیط بکر و زیبا رفتیم که در استان لرستان قرار داشت به اسم تنگه هلت helt البته ما وقتی ثبت نام کردیم گفتیم میخواییم بریمhelatکه مسوول تور گفتن اولا helat نیست و helt هستش دوما جا هم نداریم ... ما هم ناامید میخواستیم جای دیگه ای رو انتخاب کنیم که دوباره خودشون زنگ زدن و گفتن جا پیدا کردن، فکر کنم از اول جا داشتن ولی میخواستن ما دچار شادی بعد از ناامیدی بشیم که اپی نفرین خونمون بالا بره و دفعه های بعدی با این تور بریم... خلاصه کیلومتر ها با اتوبوس تو راه بودیم و زانوهامون کج شده بود تا اینکه رسیدیم ... یک مسیر آبی در یک دره باریک بین کوه هایی که لایه لایه شکل گرفته بود و برای هر میلیمتریش سال ها زمان برده بود ... انگار یک اثر هنری بود که نقاشش با دقت قرن ها براش وقت گذاشته بود قطعه های سنگ اونقدر رنگ های متنوعی داشت که آدم تصور می کرد نقاش عالم با صبر و عشق وصف نا پذیری این سنگ ها رو پرداز زده  ... متاسفانه نتونستیم دوربین ببریم چون خیس می شد ... اما سرتیم یه سری عکس کج و کوله ازمون انداخت که نمیشه اونا رو هم بزارم به جاش عکس های اینترنتی براتون میفرستم ...😊😊 حدود دو ساعت در مسیر این رودخونه راه رفتیم ...😊😊😊

پی نوشت: این روزا غمگینم از دانشگاهی که استعداد عجیبی در نادیده گرفتن غیر بومی ها داره ... اما دیروز توی اون رودخونه ،بین این جریان ها، به یاد حرف های شمس درمورد قرآن در ملت عشق افتادم ... جمله هاش دقیقا یادم‌نیست اما مفهومش این بود: رودخانه از دور فقط یک جریان داره ولی از نزدیک جریان های متعدد و هماهنگ و جدا از هم رو داره و بستگی داره ما ماهی ها در کدوم سطح این جریان ها شنا کنیم ... اگر در عمق باشیم به زندگی عمیق تر فکر می کنیم و جریان عمیق زندگی رو درک می کنیم ...


  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰

اعتماد به نفس

به خانم دارویار در داروخونه گفتم کرم مرطوب کننده xرو می خوام ... گفتن بزارید بهترشو براتونوبیارم و یه کرم خارجی آوردن ... گفتم ممنون پزشکم گفته همینو بزنم ... فرمودن دکتر همینجوری میگه خیلی آشنا به کرما نیستن کیه دکترتون ؟؟؟... واقعا هنگ کرده بودم ... عزیزم دکتری که اون همه سال درس خونده آشنا نیست 😑😑🙄🙄🙃🙃

پی نوشت: البته همه جا و تو هر صنفی اعتماد به نفس کاذب وجود داره ... آدمایی که با وجودی که می دونن علمشون کمه اما نظراتشونو با قاطعیتی میگن که ابن سینا هم در این حد مطمئن نبود🤐🤐😉😉

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

عاشقانه

۱) جدیدا خیلی با اشیا مهربون شدم، احتمالا یا دارم می میرم یا دارم مامان میشم ‌...😂😂 ساک چرخ دارمو داشتم می کشیدم که افتاد تو دست اندازی برگشتم کلی نازش کردم و عذر خواهی کردم ... با ماشینم (مروارید) هم که همینجوریم ... چند وقت پیشا خواب می دیدم مروارید رو بغل کردم دارم از خیابون ردش می کنم 😅😅 مامانمم هروقت بهم زنگ می زنه میپرسه مروارید رو کول نگرفتی ببری بگردونیش؟🤣🤣🤣 خلاصه پروگنوزم اصلا خوب نیست ... 

۲) نزدیک امتحان ارتقا ست و من واقعا نمیتونم درس بخونم انقدر که خالی از انرژی شدم 🤔 اول نمیخواستم بیام خونه چون خیلی اذیت میشدن ولی دیدم اگه نیام شارژ بشم که کلا این روزای با قی مانده از استرس نکروز می شم ... پس یهویی و غافلگیرونه اومدم خونه بنده خدا ها اول صبح فکر کردن جنی چیزی هستم بالا سرشون ... اما بعد آغوش مامانم باز شد و من باز هم توی این آسمون مهر بال زدم ... خدایا شکرت ...
پی نوشت: استرس همیشه بد نیست کمش هم خیلی خوبه، مثلا محرک درس خوندن میشه ... حالا تو خونه انقدر به من داره خوش می گذره که نمی تونم یک کلمه درس بخونم 😊😊
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

گل به خودی

۱) بچه ی مریضم یک پسر هشت نه ساله بود بهم گفت میشه بهم یک آینه بدید گفتم باشه چه رنگی می خوای؟ گفت:آبی بیرنگ :)
۲)  یکی از استادامون برامون زردآلو آورده بودن و همه به شدت مشغول خوردنشون بودن،  من سر جراحی بودم که دیدم دستیار مهربونمون خانم نون اومد بهم گفت دهنتو باز کن و من بعد کلی ناز که بابا جلو مریضم که دهنش پر خونه و فشارش افتاده نه و کلی قر و فر بلاخره دهنمو باز کردم و یه تیکه زردآلو گذاشت دهنم ... میتونم بگم شیرین ترین زردآلویی بود که میخوردم :) بعد جراحی کلی ازش تشکر کردم و بهم گفت آخه همه داشتن میخوردن گفتم الانه دیگه هیچی برات نمیمونه بعدم اون یکی دستیارمون برا همکلاسیت برد من گفتم چرا من نبرم :)😍😍😍😍😍
۳) الان یک سالی میشه که کشورمون غمگینه به خاطر وضع اقتصادی و حمله ی داعش به مجلس و بلایای طبیعی و غیر طبیعی و کودک آزاریایی که هر بار می شنویم و خیلی از چیزای مختلفی که گاها حس میکنیم دیگه عادی شده ولی سرشار از غم هستن ... بعد از این مدت مردم برای چندساعتی بازم از ته دل شاد شدن ... خدا رو شکر به خاطر پیروزی تیم ملیمون ... ای کاش همیشه از این اتفاقا بیوفته ... اتفاقایی که هممون شاد میشیم فارغ از همه ی اختلافایی که داریم ... 
۴) چندشب پیش مهران مدیری مهمان برنامه ی خندوانه بود ... این دو نفر یعنی آقای مدیری و جوان برای من خیلی قابل احترامن ... به خاطر تمام تلاشاشون برای شادی و بهبود وضع فرهنگی مردم ... شاید همه ی کاراشون درست نباشه اما همیشه یک قدم جلوتر از بقیه تلاش کردن... به خصوص آقای مدیری در هر دوره ی سیاسی با برره با قهوه تلخ و دورهمی به دنبال انتقاد و بهبود اوضاع بودن ... به یاد قدیما این دو طنز ساعت خوش رو ببینید...
  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰

یا هادی المضلین

(آیا به همین راضى باشم که مرا امیرالمؤمنین گویند و با مردم در سختیهاى روزگارشان مشارکت نداشته باشم ؟ یا آنکه در سختى زندگى مقتدایشان نشوم ؟ )


مهمانی یکی از اقوام دعوت شدیم و رفتیم متاسفانه دیدم مهمون ویژه شون شخص امام جمعه است ... یاد نامه ی امام علی (ع) به حاکم بصره افتادم ... 

در عوض در شهرمون یک روحانی می شناسم که فوق العاده انسانه هر چقدر که بعضی از این روحانی نما ها به اعتقادات مردم لطمه زدن این فرد لحظه به لحظه ی زندگیش بوی آسمون میده ... اول مهندسی مکانیک مشهد خونده و همزمان در حوزه درس خونده و جزو نفرات اول حوزه میشه و در حادثه ی حرم در مشهد جانباز میشه و بعد از حوزه بر میگرده شهرش و مبلغ میشه ... البته منبع درامدش روحانی بودنش نیست و یه شغل آزاد مختصر داره ... یک آدم محجوب و با سواد که ساعت ها هم حرف بزنه خسته نمیشی ... و باعث به راه آوردن خیلی از جوونای شهرمون شده ... خدا حفظشون کنن 


  • دکتر محیصا