وب نوشته های یک دندانپزشک

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۱۲/۱۰
    B.W
نویسندگان

۲۹ مطلب با موضوع «خاطرات رزیدنتی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خیال تلخ

الان فقط سه روز از تعطیلات تابستونم باقی مونده و من واقعا خسته ام ... اصلا نتونستم استراحت کنم یا داشتم کار می کردم یا داشتم به کار بیمارام فکر می کردم ... دوست داشتم کتاب بخونم، فیلم ببینم و تفریح کنم حتی اگر این کارا رو کردم با آسودگی خیال نبود...تنها تفریح دلچسب من پیاده روی شبانه دور دریاچه شهر بود که اصولا اونم خالی از یاد بیمارام نبود☺ 
این روزا اتفاقایی افتاد که برعکس تصویر تخیلاتم بود ... مثلا توی تخیلاتم دوست دوران عمومیم تخصص پیشم قبول شده و باهاش هم اتاق شدم اما نشد که نشد ... یا فکر کردم اگر این حرف رو بزنم این حرف بهم گفته می شه که نشد که نشد ... یه اتفاقایی هم افتاد که جز ترس هام بود مثلا اینکه دانشکده مون با انتقالی یک دانشجو از یک دانشگاه دیگه موافقت کرد و ما الان چهار نفره شدیم یعنی در کل تعداد مریضامون کم میشه که اینش خیلی مهم نیست مهم بیشتر نادیده گرفتن ما سه تاس به جای اینکه با ما هم مشورت کنن و اصلا آمادمون کنن یا نه حداقل بهمون اطلاع بدن که دارن یک دانشجو جدید می گیرن کلا هیچی به هیچی و ما باید از منشی بخش بشنویم ... مهم اینه کسی که می خواست انتقالی بگیره گفته بود چون دانشگاه پایینتری قبول شده ناراحته ولی حالا به بهونه بیماری مادرش داره میاد دانشگاهی که بالاتره ... واقعا غریبی رو میشه حس کرد😔😔😔
این روزا فقط یاد آوری این آیه دلم رو آرام کرد:

بر شما کارزار واجب شده است، در حالى که براى شما ناگوار است. و بسا چیزى را خوش نمى‌دارید و آن براى شما خوب است، و بسا چیزى را دوست مى‌دارید و آن براى شما بد است، و خدا مى‌داند و شما نمى‌دانید.


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

سی سالگی

تا مهرماه ۱۳۹۶ به سنم فکر نمی کردم حس می کردم همیشه دختر شاد و شنگول خونمون هستم ... تا اینکه جایی دانشجو شدم که با همکلاسیام بین ۲ تا ۵ سال اختلاف سن داشتم ... از نظر خودم زیاد نبود ولی این فاصله وقتی بهم گوشزد شد که هم اتاقیم بهم میگفت مامان !!! فقط چون پنج سال ازش بزرگتر بودم ... خیلی برام سخت بود انگار یه آینه جلوم بود که داشت بهم نشون می داد دارم پیر می شم ... اوجش به جایی رسید که مدام در مورد چروک های روی صورتم بهم کنایه می زدن ... همیشه به رابطه ی خودم با عروسمون که چهارسال ازم بزرگتره فکر می کنم هیچ وقت این فاصله و شکاف رو ندیدم همیشه عین دوتا دوست هم سطح با هم بودیم ... حتی هنوزم فکر می کنم عروسمون هم سنمه ... اما چرا بقیه ی آدما دیگران رو از دریچه ی سنشون نگاه می کنن شاید علتش اینه قلبامون خیلی از هم دوره و وقتی دنبال علتش می گردن اولین چیز سن به نظر می رسه در حالی که واقعا سن مهم نیست مهم نزدیکی احساس و تفکر و تجربه های ماست ... شاید یک فرد ۶ سال از من کوچیکتر باشه ولی اونقدر تو زندگیش تجربه کسب کرده و اونقدر پخته شده که ساعت ها با من حرف مشترک داشته باشه ... 

اوایل امسال به شدت دچار بحران شده بودم و ترس از سی ساله شدن آزارم می داد... ترس از روبرو شدن تو آینه و چروک و موی سفید ... ترس از پیری و نزدیک شدن به مرگ و ترس از اینکه هنوز به خیلی از هدفام نرسیدم ... هدفایی که وقتی به سی سالگیم فکر می کردم حتما باید بهشون می رسیدم ... یک سال زمان خوبی بود برای روبرو شدن با این بحران...
الان بیشتر با روزها و ساعت های زندگیم دوست شدم ... نسبت به چروکهام حس بدی ندارم چون نشانه است از روزگاری که برام گذشته و برام پر از تجربه و حس های خوب بوده البته به این معنی نیست که مراقب پوستم نباشم  ... از مرگ نمی ترسم یا شایدم کمتر می ترسم چون دیگه به عنوان پایان جوونی و شادیم بهش نگاه نمیکنم ...برام یک تولد به یک دنیای دیگه با تکامل و فکر بالاتره ... 
و اما جوونی و شادابی حتی با وجود تمام انرژی های منفی که  از هم اتاقیا و هم رشته ای و ... بهم وارد می شه ... هنوز هم حس می کنم همون دختر بازیگوش و شنگول خونمون هستم که می تونم باعث لبخند روی لبای خانواده ام بشم ... اونقدر که بهم میگن شادی خونه :) همون دختر بچه ای که با دیدن رنگ های آبرنگ به وجد میاد و هنوزم میتونه با مرغا و گلا حرف بزنه و صداشونو بشنوه... 😃😃😃
ناز من تولدت مبارک و تبریک می گم که الآن سی سال دنیا رو دیدی و تمام این سی سال تلاش کردی... ان شا الله سی و یک سالگی برات پر باشه از خیرها و اتفاقای خوب 😍😍😍😍😍

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

لبخند

مدت ها بود از این آدما ندیده بودم ... از بس که همه برای لبخند و خنده و تشویق و دادن انرژی خط کش دارن، فراموش کرده بودم آدمای اینجوری هم هستن ... آدمایی که با تمام سخاوت از ته دل میخندن و حرف می زنن و بهت انرژی مثبت میدن ... آدمایی که فارغ از اینکه چکاره ای و کجایی هستی و چقدر سواد داری بهت احترام میزارن و باهات صمیمی می شن ... امروز یک جلسه در مورد رادیولوژی ایمپلنت با خانم دکتر صدر عاملی داشتیم  ... ایشون یه روز بیشتر بعد از کنگره مونده بودن تا مطالبشونو به ما هم انتقال بدن ... آدمی که سال ها ایران نبوده  و شیکاگو زندگی می کردن... خیلی باسواد بود اما برخلاف انتظار بسیار متواضع بودن ...یعنی خیلی زود به گوهر علم رسیده بود ...  مثل یک‌کودک سرشار از انرژی های مثبت بود و ویژگی خاصشون خنده ی مهربونی بود که از روی سخاوت ما رو هم در جریان مثبت وجودشون شریک می کرد ...

پی نوشت: چند روز پیش نمره ی ارتقامو با کلی ذوق به همکلاسیام گفتم‌ و چون نمره ام خوب بود، فکر کردم تو خوشحالیم سهیم می شن اما خیلی خونسرد گفتن ما هم همین حدودا شدیم ... چقدر غمگین کننده است که ما آدما حتی برای گفتن آفرین هم سخاوت نداشته باشیم 😢😢😢

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

کارتابل

تکنولوژی تو کشور ما یه جور دیگه معنا میشه مثلا نامه ها دستی نیستن بلکه تو کارتابل منتقل میشن تا اینجاش خوبه مثل بقیه ی دنیاست تفاوتش اینه اینجا باید دنبال نامه از یک کارتابل به کارتابل بعدی بری ... ما برای واحد بیماری های داخلی بیمارستانمون احتیاج به یه سری هماهنگی کارتابلی داشتیم اول از دانشکده ی خودمون نقطه ی A شروع شد که به خاطر کند دستی مسوولمون ۵ روز با یادآوری روزانه طول کشید نامه رو بنویسه و نامه رو به B فرستاد ما خوشحال و خندان رفتیم بیمارستان که گفتن B هنوز نامه رو نفرستاده صبح ساعت ۸.۵ رفتم پیش B که گفت براCفرستادیم رفتم پیشCگفتن تازه اومدن بزارید کتشونو در بیارن تقریبا یک ساعتی طول کشید که معاونت تخصصی کتشونو در آوردن کیک و چاییشونو خوردن یه سری با تلفن حرف زدن و کارتابل رو روشن کردن ... به من گفتن داره امضا میشه برید بیمارستان اومدم بیمارستان گفتن هنوز نفرستادن برگشتم پیشCگفتن رفته پیش Bرفتم اونجا گفتن رفت بیمارستان ... بلاخره رسید بیمارستان و حالا منتظرم تو بیمارستان بره پیش D و Fو بعد G که chiefهستن جواب بدن و برامون برنامه ریزی کنن 😔😔😭😭😭

پنج روز بعد نوشت: خب Gکه رزیدنت داخلی بودن برای ما برنامه ریزی کردن که بریم بیمارستان Hو درسمونو شروع کنیم و گفتن با استادا هماهنگ می کنن ... ما رفتیم بیمارستانHولی استاد گفتن با من هماهنگ نشده و اصلا نگاهمون هم نمی کردن کاملا نادیده گرفته شدیم ... دوباره برگشتم نقطه ی Aتوی  دانشکده کتبا نامه ها رو پرینت شده گرفتم بردم پیش استاد تا بلاخره واحدمونو شروع کردن 🙂🙂🙂

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

کودکانه

بیمار جدیدی داشتم که منتال ریتارد بود ... باهام میومد که بشینه رو یونیت بهم گفت خانم دکتر از پلیس میترسی ؟گفتم برا چی؟ گفت آخه خلافکارا رو می زنه ... گفتم تو می ترسی گفت آره گفتم مگه کار بدی کردی ...گفت آخه می زنه :( 
خیلی حرف گوش کن بود خیلی ... 
  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰

روزی

ما برای جراحی هامون تعداد مشخص از هرنوع داریم و تا وقتی به اون تعداد نرسیم اجازه ی رفتن به جراحی های بالاتر رو نداریم ... ولی یه چیزی وجود داره به نام روزی که بین ما سه تا یک نفرمون روزی جراحی هاش زیاده ... مثلا بیمار من خانم الف براشون وقت زدم ولی رفتن و خواستن آقای شین کارشونو انجام بده ... خلاصه حتی روزهایی که نباید جراحی کنیم هم آقای شین جراحی دارن ... خوش به سعادتشون ...اوج این روزی رسانی رو وقتی دیدم که به بیمارم زنگ زدم جواب نداد بعد فهمیده بود از بخش زنگ زدن اومده بود بخش و دیدم منشیمون بیمار رو سپردن به آقای شین برای جراحی ... البته خداروشکر کارش زودتر راه افتاد و بلاخره روزی آقای شین بود... حالا من کلی برنامه ریختم‌و به بیمار وقت دادم و کلی پوسیدگی برداشتم و منتظر تایید استاد برای جراحی بودم که گفتن دندون hopelessهست و باید کشیده بشه ....:) 

امام صادق(ع):

رزق بر دو نوع تقسیم شده است: یکی به صاحبش می‌رسد اگر چه آن را نجوید و دیگری مشروط به جستن آن است، پس آن رزقی که برای بنده در هر صورت تقسیم شده است، به او خواهد رسید گر چه تلاشی ننماید؛ و رزقی که مشروط به تلاش برایش تقسیم شده است، پس شایسته است آن را از طریق خودش طلب کند؛ یعنی همان راهی که خداوند آن را حلال قرار داده است و نه جز آن ... 

  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰

دختر

استادم داشتن با دخترشون حرف میزدن ...دخترش هم اسم من بود ...و مخفف صداش میزد ... گفتم آخی یاد خونه افتادم ... بعدش سر دمو منو با اسم مخفف صدا زد که بیا یاد بگیر برا اینکه دلتنگ نشی اینطور صدا میزنم ... حالا همون یه بار بود ولی من واقعا این استادمو میبینم اشک تو چشمام حلقه میزنه دلم برا بابام تنگ میشه... 

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

معلم

با وجود امکان کار ولی همیشه محیط دانشگاه رو برا کار کردن دوست داشتم جایی که بتونی معلم باشی و به بقیه آموزش بدی ... این روزا خیلی باید سمینار بدیم ... و بر طبق نظریه ی شناختی;) دانشجو به شدت در آموزش خودش دخیله ... و حالا بعد از اولین سمینارم در حضور اساتید ... یکی از استادها کلی از من تعریف کرد و گفت معلم خوبی میشی ... خیلی حس خوبیه یعنی درواقع با شرطی سازی کلاسیک پاولفی باعث شد کلی به رشته ام علاقه مند بشم ... :) قشنگ معلومه فردا امتحان آموزش پزشکی دارم ... و چقدر استاد آموزش پزشکیمون ماه بود امروز قرار بود امتحان بدیم ولی ما به نشانه ی اعتراض به اینکه پنج ماهه حقوقمون رو ندادن گفتیم استاد اجازه بدید برگه هامونو سفید بدیم استاد هم با روی باز قبول کردن و بالای برگه بدون دیدن سوالا اسمامونو نوشتیم و با استاد رفتیم اتاق ریاست برای اعتراض ...حالا نتیجه ی اعتراض مشخص نیست ولی استادمووون واقعا مااااه هستن ...


پی نوشت: یکسری از همکلاسیامون که بومی همون شهر هستن برای اعتراض جلوی رییس نیومدن ... برای خودشون یه سری عذر داشتن ... اما هیچ چیز توجیه کننده عدم مقابله با ظلم نیست ...جالبه افرادی بودن که کلی هم ادعاشون میشه و دنبال حق و باطل هستن البته فقط جایی که منافع شخصی خودشون درگیر باشه ... انگار وضعیت بقیه ی آدما اصلا مهم نیست ....
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

بزرگواری

بزرگوار کسی است که خود را بالاتر از این داند که برای نیکی هایش عوض نیکو انتظار داشته باشد. مولا علی (ع)


چقدر آدمای اینجوری کم شدن بخصوص  جایی هستم که نصف بیشتر روابط بر حساب سوده و جالبه اصلا کارهایی که براشون انجام میدی دیده نمیشه ... مثلا هم اتاقیم هروقت از سر کار میاد از سر راهش خرید میکنه وبه من غر میزنه که تو چرا خرید نمیکنی هیچوقت ... اونم چیزایی میخره که خودش نیاز داره ...خب اولا تو بزار تا منم برم در ضمن اینکه من هرروز کارای اتاقو انجام میدم یه بار به روت آوردم ... 

از همکلاسی ها میخواییم که زمان یک امتحان رو جابجا کنیم همه راضی هستن جز یک نفر که می فرمایند من به شرطی قبول میکنم که فلان امتحان روهم تغییر بدین وگرنه مخالفم و همه باید مثل من بد بدن چون نمیرسم دوتاشو بخونم .... یعنی به همین وقیحی ...باورم نمیشد کسی تو این سن و سال 24 و 25 انقدر خودخواه باشه...حتی اگر مشکل داری ملایم تر هم میتونی بگی حتما باید تمام درونت رو به نمایش بزاری...

کار گروهی انجام دادیم و کارها رو تقسیم کردیم یک نفر ناراضیه که فلانی کم کار کرده بعدم تو همین سن و سال دعوامون میشه و میفرمایند پنج دقیقه کار من پنج ساعت شما ارزش داره!!!! البته بعدش کلی توضیح دادن منظور بدی نداشتن ولی این ترسو از کار گروهی برام ایجاد کردن

راستشو بخوایید به شدت میترسم به کسی رو بندازم یا کمک بگیرم چون پشت بندش منت میارن رو آدم ....

البته هنوز زمونه اونقدرم بد نشده بعضیا هستن که همیشه خوبن همیشه دل میسوزن برا آدم مثل ندا ...وای اگر نبود خوابگاه برام قابل تحمل نبود ... اونم چون خوزستانیه و جنوبیا هم گرم و دوست داشتنی ... دلم برات تنگ شد ندااااااا .... و سمیه خوبه که شهری قبول شدم که بهترین دوستم و خواهرم اونجاست ... خدارو شکر که هستی عزیزم 

  • دکتر محیصا