صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
سهراب سپهری
دخترک ناز من .... برای تو روزهای آرامی می خواهم که همیشه شاد باشی اما لحظاتی پیش می آید که اشک در چشمانت حلقه می زند ... لحظاتی که فقط بین تو و خدایت است ... عروسکم شاید روزی برسد که اشک هایت را از من هم بپوشانی مثل امروز من چشم سمت راستم سمت مادر بود التماسش میکردم اشک نریزد تا مادر نبیند ... رویای شیرین زندگیم اشک مقدس است اوج آرامش و لطافت روح توست ... اوج یکی شدن تو با خالقت است ... لحظه ای است که خداوند در قلبت حضور یافته ... این لحظات را غنیمت بشمار... برای هر مادری سختی فرزندش دشوار است اما تو کسی را داری که از مادر هم بیشتر دوستت دارد و هر اتفاق حکمتی دارد ... اگر اشکت ریخت بدان این گوهر مقدس فقط باید برای کسی که ارزشش را داشته باشد بریزد ... ناز من استادم میگفت این اشک ها فقط برای خدای توست فقط برای در آغوش گرفتن امامان توست ... قدر اشک های نابت را بدان
یک تصویر از یک فیلمهمیشه جلوی چشمانم بود که پدری معتاد گوشواره های دخترش را فروخت ... این تصویر کابوس کودکی من بود ... کابوسی که فراموش شد و در ناخودآگاهم بود ... این روزها کابوسم برگشته ...
کاملا لجم گرفته از اتفاقا و آدمایی که کاملا همه ی برنامه ها و ذهنیتتو بهم میریزن البته باعث میشن تغییر کنی این تغییر فکر و رفتار یه کم دردناکه ولی باید اتفاق بیوفته تا فانکشن بهتری در جامعه داشته باشی مثل دندون درآوردن که کلی لثه رو آزرده میکنه تا دربیاد و به فانکشن برسه ...
اولیش منشی بخشمون که خیلی آروم و بدون سر و صدا حرفایی میزنه و یه جوری می چزوند که دوست داری از طبقه ی سوم خودتو پرت کنی پایین ...
مثلا فقط یکبار اسم مریضتو تو دفتر ننوشتی جلو مریضا برگرده بگه چون ننوشتی امروز بهت ست نمیدم ... واقعا نمیدونم چرا باید اینجوری بشه که مسوول تنبیه من منشی بخشه نه استاد، البته مشخصه وقتی استاد تو بخش نباشه منشی رییس میشه ... بعدم بهش میگم چرا اینجوری گفتی و من بارها میبینم ست هاتون ناقصه یه بار به روتون نیاوردم، می فرمایند شوخی کردم باهات 😑
بار دوم بیماری که استاد تایید کردن و حتی امضا نمودن رو نشوندم و میخوام براش جراحی کنم یهو منشی میاد و میگه ایشون اندو نکردن بعدا دردسر نشه، آخه مگه استادی شما، مریض بهش گفته دندونم درد میکنه و یه دندون دیگه بوده و من قراره یه دندون دیگه رو جراحی کنم ... میگم نه مساله ای نیست، میفرمایند قبلا پیش اومده برا بخش دردسر شده.... آخه به شما چه 🤐
روز سه شنبه برای بیماری همنام خودم نوبت زدم که اشتباهی دوشنبه اومد کارش انجام شد حالا سه شنبه بازم یه بیمار با همون نام اومد مثلا محیصا ... منشی فرمودن مریضت اومده، من سر جراحی پاشدم رفتم دیدم و گفتم نه بیمار من نیستن این فقط تشابه اسمیه مریض من اومد و رفت ... بعدم خانم برداشته دفترو به استاد نشون میده که ببینید خط خود محیصا ست مریض خودشه ... استادم به من گفتن خط خودته، یعنی گریه ام گرفته بود اخه برا چی باید دروغ بگم بیایید اثر انگشت هم بگیرید ازمون ... میتونم بگم که تمام مدت دوست داشتم یه گوشه پیدا کنم گریه کنم ... هیچی دیگه استاد گفتن اگر هم مریض شما نیست ولی امروز انجامش بدید، منم چشم گفتم و بعد جراحیم ،کار بیمار به ناف بستمو شروع کردم تا اینکه دیدم یکی از سال دویی هامون دنبال همین بیماره فهمیدم که بلاخره کی بهشون وقت دادن ... منم به منشی نشون دادم سند راستگوییمو ایشون کلا حرفاشو عوض کرد که من چیز دیگه گفتم بعدم که داشت با استاد پچ پچ میکرد ... واقعا دوست نداشتم کش بدم این مساله رو وگرنه باید خودم برا استاد توضیح می دادم ،درآخر هم که سال دویی مون نخواست کار بیمار رو انجام بده و به خودم سپردن که تا ساعت دو داشتم کاراشو میکردم ...
دومین مورد آدمایی هستن که هر لحظه رفتارشون عوض میشه یه بار انقدر باهات صمیمی هستن که فکر میکنی دوست بهتر از این نداری تو دنیا و یک بارم در جواب خداحافظیت یه سرم تکون نمیدن ... اینجور وقتا بیشتر به خودت شک میکنی که چکار کردی که اینطوری میکنن ... بهترین کار فکر کنم اینه با همه جدی باشی ...
این روزا باید شروع کنم برای آزمون ارتقا بخونم ( آزمون پایان سال اول تخصص) ؛ روز امتحان همزمان با امتحان تخصص هست ... و هر بار که یادم میاد باید ارتقا بدم نه آزمون تخصص، خداروشکر میکنم به خاطر اینکه از این سد بلند کنکور تخصص رد شدم...
وقتی به دوره ی تحصیلم از دبیرستان تا عمومی تا تخصص فکر می کنم می بینم چقدر خداوند بهم کمک کردند ... چه روزای سختی کنارم بودند ... دبیرستان، فرزانگان بودم ... چون استادامون خوب بودن اهل کلاس کنکور نبودم سه ماه مونده به امتحان کنکور به شدت استرس داشتمدچار اختلال وسواس شده بودم در حدی که کنکورمو افتضاح دادم هر سوالی رو چند بار چک میکردم تا اینکه به خودم اومدم دیدم نیم ساعت وقت دارم و شیمی و فیزیک رو نزدم برا هرکدوم یک ربع گذاشتم و تند تند زدم ... بعد کنکور زار زار گریه میکردم ... اما تنهام نذاشت مثل همیشه، رتبه ام زیر دویست شد رفتم یه دانشگاه خوب همون شیمی و فیزیک رو هر کدوم ۷۵ درصد زده بودم ... یادمه برا انتخاب رشته استخاره کردم برای دندونپزشکی آیه ی تطهیر اومد ... 💞💞
این شروع دوران سختی بود که یک لحظه هم تنها نبودم ... در کنار همه ی فراز و نشیبای درسی و استرس هاش و دور موندن از خونه برای منکه همیشه وابسته به خانواده بودم و وارد شدن به خوابگاهی که پر از ترس و تنهایی بود ... با هم اتاقی هایی که به شدت با من فرق داشتن ، خیر هایی وجود داشت تا شخصیت بی اعتماد به نفس و نا آرام و نا پخته ی من رو شکل بده ... شهری افتادم که برام پر از خیر بود ... کنار همکلاسی هایی افتادم که هنوزم دلم برای بودن کنارشون حتی برای چند دقیقه پر میزنه ...و یکسال بعد هم اتاقی هایی پیدا کردم که سابقه ی دوستیم باهاشون به دوازده سال میرسه ... هنوزم آثار استرسای زمان دانشگاهمو دارم از بس که امتحان های مختلف نظری و عملی میدادیم هنوزم وقتی صدای کلیک مفصل tmj م رو می شنوم یاد دانشگاه و پایان نامه و کلنچینگ شبانه ام میوفتم 😊 بعد از فارغ التحصیلیم دنبال این بودم برا تخصص درس بخونم دوست داشتم در یک رشته پرفکت کار کنم تا هم خدا راضی باشن هم بنده ی خدا ... اما هر بار نمیشد یعنی بار مشکلات بعد از فارغ التحصیلیم خیلی بیشتر از دوران دانشگاه بود ... وقتی طرحم شروع شد اصلا نمیتونستم درس بخونم البته می شد خوب کار نکرد و درس خوند اما من اهلش نبودم هر روز یک ساعت تو جاده بودم تا برسم محل طرحم و یک ساعتم بر میگشتم وقتی هم میرسیدم انقدر خسته بودم که تا فرداش میخوابیدم ... بهرحال محل شلوغی بودم که هم دکتر بودم هم دستیار و هم منشی بعد از طرحمم شرایط خونه اصلا برا درس خوندن خوب نبود بیشتر اوقات شبا درس میخوندم و هر بار هم چند ماه مونده به آزمون به دلایل مختلف شرایطی ول میکردم... تا اینکه امسال تا اخرش خوندم هرچند خیلی ناقص خوندم اما شد ... خواست خداوند بود بشه ... انگار باید این پنج سال بعد از عمومیم رو خونه میموندم، شاید دیگه این فرصت برام تکرار نمیشد که کنار خانواده ام پای مشکلات وایسم ... مشکلات که میگم واقعا مشکل بودن اونقدر که الان بهشون فکر میکنم فکر میکنم بعضیاشون کابوس بود ... اما چون کنار هم بودیم زخمش کم عمق تر شد ...
خدا رو شکر میکنم الان آزمون ارتقا دارم ... و خدا رو شکر میکنم به من فرصت خدمت به خانواده رو دادن اگر مستقیم میومدم تخصص خیلی چیزا رو از زندگی نمی فهمیدم و انقدر آرام و صبور نمی شدم ... الان هم خیلی از مشکلات وجود داره، دل نگرانیم برای خونه یک لحظه هم قطع نمیشه... اما خیالم راحت تره که کسی هست که حتی یک لحظه هم رهامون نمیکنه ...
حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور