کاملا لجم گرفته از اتفاقا و آدمایی که کاملا همه ی برنامه ها و ذهنیتتو بهم میریزن البته باعث میشن تغییر کنی این تغییر فکر و رفتار یه کم دردناکه ولی باید اتفاق بیوفته تا فانکشن بهتری در جامعه داشته باشی مثل دندون درآوردن که کلی لثه رو آزرده میکنه تا دربیاد و به فانکشن برسه ...
اولیش منشی بخشمون که خیلی آروم و بدون سر و صدا حرفایی میزنه و یه جوری می چزوند که دوست داری از طبقه ی سوم خودتو پرت کنی پایین ...
مثلا فقط یکبار اسم مریضتو تو دفتر ننوشتی جلو مریضا برگرده بگه چون ننوشتی امروز بهت ست نمیدم ... واقعا نمیدونم چرا باید اینجوری بشه که مسوول تنبیه من منشی بخشه نه استاد، البته مشخصه وقتی استاد تو بخش نباشه منشی رییس میشه ... بعدم بهش میگم چرا اینجوری گفتی و من بارها میبینم ست هاتون ناقصه یه بار به روتون نیاوردم، می فرمایند شوخی کردم باهات 😑
بار دوم بیماری که استاد تایید کردن و حتی امضا نمودن رو نشوندم و میخوام براش جراحی کنم یهو منشی میاد و میگه ایشون اندو نکردن بعدا دردسر نشه، آخه مگه استادی شما، مریض بهش گفته دندونم درد میکنه و یه دندون دیگه بوده و من قراره یه دندون دیگه رو جراحی کنم ... میگم نه مساله ای نیست، میفرمایند قبلا پیش اومده برا بخش دردسر شده.... آخه به شما چه 🤐
روز سه شنبه برای بیماری همنام خودم نوبت زدم که اشتباهی دوشنبه اومد کارش انجام شد حالا سه شنبه بازم یه بیمار با همون نام اومد مثلا محیصا ... منشی فرمودن مریضت اومده، من سر جراحی پاشدم رفتم دیدم و گفتم نه بیمار من نیستن این فقط تشابه اسمیه مریض من اومد و رفت ... بعدم خانم برداشته دفترو به استاد نشون میده که ببینید خط خود محیصا ست مریض خودشه ... استادم به من گفتن خط خودته، یعنی گریه ام گرفته بود اخه برا چی باید دروغ بگم بیایید اثر انگشت هم بگیرید ازمون ... میتونم بگم که تمام مدت دوست داشتم یه گوشه پیدا کنم گریه کنم ... هیچی دیگه استاد گفتن اگر هم مریض شما نیست ولی امروز انجامش بدید، منم چشم گفتم و بعد جراحیم ،کار بیمار به ناف بستمو شروع کردم تا اینکه دیدم یکی از سال دویی هامون دنبال همین بیماره فهمیدم که بلاخره کی بهشون وقت دادن ... منم به منشی نشون دادم سند راستگوییمو ایشون کلا حرفاشو عوض کرد که من چیز دیگه گفتم بعدم که داشت با استاد پچ پچ میکرد ... واقعا دوست نداشتم کش بدم این مساله رو وگرنه باید خودم برا استاد توضیح می دادم ،درآخر هم که سال دویی مون نخواست کار بیمار رو انجام بده و به خودم سپردن که تا ساعت دو داشتم کاراشو میکردم ...
دومین مورد آدمایی هستن که هر لحظه رفتارشون عوض میشه یه بار انقدر باهات صمیمی هستن که فکر میکنی دوست بهتر از این نداری تو دنیا و یک بارم در جواب خداحافظیت یه سرم تکون نمیدن ... اینجور وقتا بیشتر به خودت شک میکنی که چکار کردی که اینطوری میکنن ... بهترین کار فکر کنم اینه با همه جدی باشی ...
امروز من و هم اتاقیم به یک نقطه ی اشتراک رسیدیم ... کلا تفریحاتمون خیلی باهم فرق داره اون دوست داره فعالیت بدنی داشته باشه و همش بخنده .. من یه کم شیرازیم دوست دارم قدم بزنم فکر کنم و گاهی هم بخندم ... هرچند نیشم همیشه بازه:) خودمم دچار تضاد فلسفی شدم ...
خب امروز هم اتاقیم پیشنهاد یک تفریح فرهنگی رو داد و گفت بریم سینما با وجودی که قلبا دوست داشت بره آینه بغل ببینه و چند ساعت بخنده با من اومد بدون تاریخ بدون امضا رو دید ...
همه میگن فیلمش غمگینه اما من انقدر غرق در عذاب وجدان های بازیگرا شدم اصلا به غم فیلم فکر نمیکردم بیشتر دنبال این بودم راهی پیدا بشه وجدانم سبک بشه ... این همزاد پنداری با شخصیت های فیلم موفقیت کارگردان خوش فکر، خوش تیپ، خوش بازیگر و البته خوش صدا تو پرانتز وحید جلیلوند رو میرسوند ...
البته هم اتاقیم خیلی از فیلم بدش اومد :) ولی من حس خوبی داشتم انگار یک کتاب دویست صفحه ای رو در مورد آدما خونده بودم...
امروز رفتیم یک محله ی خیلی خیلی قشنگ ... وای معماری خونه هاش عالی بود ...اولین بار بود یک محله ی ارمنی نشین میرفتم ... و اولین بار بود یک کلیسا رو از نزدیک میدیدم ... یه حس در غربت بهم دست داد انگار مثلا خارجه باشم ... ولی واقعا از محیطش لذت بردم خیلی قشنگ بووود :)