وب نوشته های یک دندانپزشک

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۱۲/۱۰
    B.W
نویسندگان

۵۱ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

شخصیت آبی

دوستم سمیه جدیدا یک سری کلاسای روانشناسی میره که چون مدل شخصیتش آموزشیه بعدش میاد برای من توضیح میده ... اینجوری من یک عضو پاسیو  این کلاسا هستم یکشنبه از من تست شخصیت گرفت و به این نتیجه رسیدیم که شخصیت من آبی هستش از اینا که با همه کنار میان و دنبال صلح و صفا هستن دقیقا چیزایی که مدام دیگران بهم انتقاد میکردن چرا اینجوری هستی و این رفتارا تو این دوره زمونه گرگ صفت خوب نیست ... 
۱) پرده ی اول : مهمونی خونه پدربزرگه و همه ی دختر عموهام نشستن من رفتم کمک زن عموم مدام مامانم میومد نیشگونم میگرفت که برو بشین اخه چرا تو باید کار کنی 
۲) پرده دوم: کلی با مریضم مهربونی کردم و کنار اومدم و کلی براش وقت گذاشتم و در اخر چون بهم گفته پول ندارم بهش تخفیف دادم‌...و یکریز منشیم بهم میگه خیریه باز کرده خانم دکتر هیچی هم خودش پول در نمیاره بابا این مریضا راست نمیگن 
۳) پرده سوم‌: تو طرحم نزدیک شش ماه یک خانم که مریضم بود  میومد پیشم درد و دل می کرد و دندوناشو درست می کرد و کلی حرف میزد و بعد شش ماه فهمیدم بهم دروغ میگفته و اومد حلالیت گرفت فقط برا اینکه دوست داشته با یک دکتر دوست باشه ... نمیدونم اما شاید جزو شخصیت آبی هاست که خیلی جهان رو سیاه نمیبینن و فکر می کنن همه همونطور هستن که در ظاهر می نمایند ... 
۴)پرده چهارم : تو سفر کربلا کلا مورد تمسخر دختر عموهام بودم که عه تو چقدر فردینی چه لزومی داره یکی پتو نداره تو اول پتو تو میدی ... کلا به من به عنوان کیسی که راحت مورد سو استفاده قرار میگیره نگاه می کردن و شایدم دلشون برام می سوخت 
۵)پرده پنجم: دوتا همکلاسی دارم در واقع سه نفریم که سال یکی هستیم گاها سر  مریض گرفتن دچار مشکل می شیم یک موردش این بود که آقای شین چندروز بود مریض نداشت من یک مریضمو سپردم بهشون و از اونجا سیل انتقاد از سال بالاو عمودی و همسالی و افقی بهم وارد شد که چقدر تو خنگی با این کارات ... 😏😏😏 جالب این بود که اون بیماری که سپردم به آقای شین اومد دانشگاه بخیه های جراحی قبلشو بکشه و همکلاسی دیگه ام خانم قاف  برا خودش بهش نوبت داد و کار یک فکشو انجام داد ... یعنی همچین اوضاعی داریم که در هوا مریضو میزنن ... 🤣🤣🤣🤣 من سعی کردم تا جایی که میشه هوا دوتاشونو داشته باشم و خودمم بیکار نباشم ... اما نمیدونم چرا یه مدتیه شین سرسنگین شده برا من که سعی کردم درست رفتار کنم باهاشون اصلا حس خوبی ایجاد نمیکنه نمیدونم شاید تو این قاپ زدن مریض منم مقصر میدونه 😑
۶)پرده ششم:  تو مسایل سیاسی هم اصلا نمیتونم‌ رو موضعم پافشاری کنم چون می دونم هر کس در هرجایگاهی  ممکنه اشتباه کنه اینکه اینوریا اونوریا رو تا حد مرگ خوار و ذلیل و گناهکار می دونن اصلا برا من قابل درک نیست ... و بیشتر به این فکر می کنم اشتباه خود ما چیه که کشورمون اینجوری شده و هر کاری که تو کشور صورت میگیره و هر سیاستی نه سفید محضه نه سیاه محض ... 
۷) پرده هفتم : از مطب دکترم اومدم بیرون و منتظر آژانس بودم که یک خانم که تو مطب بود اومد و گفت میشه منم تا یه جایی برسونیدمنم دیدم ساعت ده شبه و دیر وقته قبول کردم و تو ماشین کلی ازم سوال پرسید و کلی نصیحتم کرد تو این دوره زمونه ازدواج نکنیا و ... و اخرش گفت من نصف کرایه رو میدم منم گفتم نه قابل نداره و ایشون پیاده شد رفت ...راننده که کلا ریز حرفامونو گوش داده بود اول کلی بهم گفت چرا گولشو خوردی دیدی پولشو نداد و چقدرم مسیر شما رو دور کرد و اینکه اصلا به حرفش گوش نده ازدواج کن ازدواج خوبه من راضیم🤣🤣🤣
خلاصه در پایان یاد گرفتم شخصیت سبز و قرمز و آبی و زرد در جهان وجود دارن هیچکدوم بد نیستن شاید فقط لازمه یه کم روی بعضی از رنگا بیشتر فوکوس کنن مثلا قرمز وجود من کمه شاید ماجراجویی و گرفتن حق تو من ضعیف تره و لازمه که باشه ... اما خلاصه از آبی بودنم حس آرومی دارم حتی اگر بازی گرفته بشم یا مسخره بشم بعدش بازم میتونم‌فراموش کنم و درک کنم این جور آدما رو ...  
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

زمانه

تو هر مشکل و سختی رو نگاه کنی و کلی اعصابت از هرچیزی خورد و خمیر باشه یهو میبینی یه چیز کوچولو وجود داره که میتونی باهاش ازته دلت قهقهه بزنی یا حتی با امید و آرامش گریه کنی و چند دقیقه همه چیزو فراموش کنی ...
۱) داشتم قفسه های خوراکیهامونو تو اتاق مرتب میکردم یهو دیدم دستم به یک دستمال خیس خورد بعد پلاستیکای خیس بعد شکر خیس دیدم اونجا یه ظرف پلاستیکیه که چپ شده و آبش همه جا ریخته...بازش کردم دیدم نایت گارد هم اتاقیم توشه( یه چیز پلاستیکی که شبا میزارن دهانشون دندوناشون در اثر دندون قروچه ساییده نشه و صبحام میزارنش تو آب) ... بعد فکر کنید آب این همه جا ریخته ... به هم اتاقی جانم نگاه میکنم نمیدونم جیغ بزنم گریه کنم خودمو از پنجره بندازم پایین اخه جای این تو قفسه ی خوراکی هاست... اونم سریع گفت وای صبح گذاشتم اینجا ول کن خودم قفسه ها رو تمیز میکنم 😣😣😣 منم داشتم ادامه میدادم تمیز کاری و حرص میخوردم و تمام چیزا رو جمع کردم  و بردم و شستم و برگشتم داشت شامشو میخورد ... بعد ظرفا رو بردم بشورم اومد کمکم بده منم گفتم دوست دارم تنها بشورم مثلا خواستم محلش ندم ... و تو تنهایی خودم کوزت درونمو نوازش کنم که به شدت داره زیر شکنجه های هم اتاقیش زجر می کشه 🙄 اونقدر عصبانی بودم که ظرف تمیزارو هم یه دور شستم وقتی برگشتم اتاق دیدم هم اتاقیم داره کفشامو واکس میزنه انگار عذاب وجدان گرفته بود 🤣🤣🤣🤣🤣🤣
۲) یه مدته که مریضام یا به شدت ناهمکار هستن یا یه مشکل ذهنی یا جسمی دارن ... مریضم یه خانم بود که مدام آب دهنشو قورت میداد و این یعنی هی زبونش میخورد به توربین من ...دستیار کمکی هم نداشتم که زبونشو نگه داره وقتی کارش با کلی سختی تموم شد خواستم بخیه های سمت مقابلشو بکشم یه کم اذیت شد ولی تحمل کرد و رفت بیرون ... یهو همسرش اومد که میشه موقع کشیدن بخیه بی حسی بزنید گفتم چطور دیدم خانمش داره گریه میکنه ... وا موقع کشیدن بخیه چیزی نگفته رفته بیرون جلو همسرش گریه می کنه ... 
مریض بعدیم یه دختر بود که یه کم منتال ریتارد بود، باید دندون عقلشو جراحی می کردم اونم مدام تکون میخورد یه پاشو مینداخت پایین فرار کنه هی رو یونیت سر میخورد ...حرف میزد  ... این بار یه دستیار داشتم که خیلی تو کنترل رفتار مریض دخالت می کرد و این کاریه که من ازش متنفرم ... ولی این دفعه با هر جمله ی دستیار خودم و مریض و استاد میخندیدیم ... مریض که کلا لیز میخورد میرفت پایین دستیارم بلندش می کرد میاوردش بالا و بهش میگفت انقدر تورو آوردم بالا دیگه امروز نمی رم باشگاه 🤣🤣🤣🤣 اخرش زهرا خانم که حالا بدون دندون عقل شده بود گفت همش میخواستم جیغ بزنم گفتم الان آبروم میره تازه خوبه به ابروش فکر میکرد و اینجوری شد در حدی که سال بالاییامون میومدن دعواش میکردن انقدر بلند بلند حرف نزنه 🤣🤣🤣 بعدم داشت برا داداشش تعریف می کرد با همین نخ های معمولی براش جای دندونشو بستیم ... الان یادش میوفتم با وجود همه ی اذیتاش تو جراحی دلم برا حرف زدنش تنگ میشه خیلی قلقلی بود 😍😍😍
دوتا مریض هم داشتم که یکی نابینا بود و اون یکی سکته مغزی داشت و یه دونه دیگه هم منتال ریتارد بود و یکی هم یه پیرزن بسیار ناهمکار بود که جراحیاشو کلا کنسل کرد و من موندم و حوضم  ... پنج تا از جرمگیری هام هم که باید برای جراحیشون میومدن دیگه نیومدن و دستم تو پوست گردو موند🙄🙄 ... اینگونه بود که سال بالاییم بهم میگفت یک مرکز خیریه و توانبخشی بزن 😊😊😊😊 
کلا روزی من در جراحی هم این مدت این بیمارا ی ناهمکار بودن که الحمد لله اینا هم بودن بیکار نبودم و خیلی نکته ی جدید یاد گرفتم🙂🙂

۳) بلاخره یک دکتر خوب پیدا کردم که تونست علت سرفه های مزمن منو کشف کنه ... خدا کنه درمان بشه این آلرژی سخت جون ... ممنون سمیه جان برای معرفی پزشک
۴) هم اتاقیم چون امسال فارغ التحصیل شده تازه وارد بازار کار شده خیلی پیش میاد درماناش اونجوری که میخواد نمیشه و استرس میگیره امروز باهاش اومدم درمانگاهش بلکه بتونم برای اندویی که ممکنه لج شده باشه کمکی بدم که مریضشم هنوز نیومده و من دارم پست مینویسم ... 🙂
۵)روز یکشنبه روز خوبی برام نبود میتونم بگم سر جراحی داشتم با خودم گریه می کردم ولی نه یه دل سیر هی قطع می شد تا برم استادو صدا بزنم 😊 ولی وقتی رسیدم تو ماشینم ترک آمده ام ای شاه پخش شد ... غرق شدم در حرمی که خیلی دوره اما صاحبش همیشه هوای غریبا رو داره😍😍😍
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

پی نوشت پست قبلی

۱) در ادامه ی پست قبل باید بگم دقیقا روز بعد اون پست به شدت از نگاه استادمون ترسیدم ... این استادمون یکم مودیه یه روز خوبه یه روز نه ... بعد اینکه برش دادم صداشون زدم و اونم با عصبانیت نگام کرد که خیلی دیستالی برش دادی و بعدش خودش تمام کار رو انجام داد ... منم همینجور غمگین بودم که نذاشتن خودم کار کنم جرات نداشتم بگم بزارید خودم انجام بدم‌ که یهو دعوام نکنه ...
۲) یکی دیگه از استادامون اومدن بالای سرم و کلی ایراد گرفت که این چیه اینجاش چرا اینطوری اونورش چرا اونجوریه انگار که مثلا من ده ساله فلپ میزنم باید کاملا بدون نقص باشه 😏
۳) به هم اتاقیم که به تازگی میره کلاس طراحی و در حال کشیدن نقاشی بود گفتم صدای قلم من اذیتت میکنه گفت نمیدونم 😑😑😑 به استاد خطم گفتم نمیتونم خیلی کشیده ها رو تمرین کنم هم اتاقیم با صدای قلم اذیت میشه ایشونم گفتن بعضی آدما اصلا ذوق هنر ندارن اگر داشت با این صداها اذیت نمی شد ... 🙄🙄🙄 حالا هی برو کلاس طراحی مهم اینه ذوق هنر نداری 😜😜😜
  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰

کنکور

۱)یه بیماری دارم به اسم وسواس مطالعاتی که در حد سرطان کشنده است ... مثلا یک بند کتابو میخونم باید با صد جای دیگه مقایسه کنم تو اینترنت سرچ کنم تا به کنه مطلب پی ببرم بعدشم دوروز بعدش یادم میره حالا ببینید با این وسواس چند روز دیگه امتحان ارتقا هم دارم اصلا نمیرسم یک دور هم بخونم مثلا امروز چهار صفحه خوندم از یک کتاب ۹۰ فصلی 😑 دقیقا همین مشکلو پارسالم داشتم تا روز کنکور خیلی از درسا رو فقط یکبار خونده بودم (البته یه دور هم ویس گوش کرده بودم)مثلا دور دوم همین درس پریو رو روز قبل آزمون داشتم و شب کنکور هم تا صبح داشتم تشخیص رو دوره می کردم🤣🤣🤣 چون دور اولم خیلی خیلی طول کشید ... خلاصه این مدل درس خوندن اصلا مناسبه کنکور نیست باید بگذری و فقط نکته حفظ کنی ...🙄🙄🙄
۲) استاد خطم خیلی آدم خاصیه از این آدما که هنر در تمام لحظات زندگیش جاریه ... یه حس عرفانی به آدم میده بخصوص که همیشه کتاب حافظش باهاشه ... همیشه لبخند روی لب داره ... با دلسوزی درس میده ... قلمتو میتراشه ... برات از موسیقی میگه ... کلا هروقت میرم پیشش حسم فرق میکنه ... خدا حفظشون کنه ... استاد نقاشیم یه جورایی پیچیده است انگار درونش پر از تضاد و جدله ... همیشه داره بحث سیاسی میکنه یا شوخی های خیلی سبک اما یهو وقتی از هنر حرف میزنه یه آدم دیگه میشه شبیه استاد خطم میشه ... خیلی آدم مشهوریه و کارای میناکاری حرم‌ امام علی ع رو انجام داده ... و وقتی از حسش به طبیعت حرف می زنه آدم دوست داره ساعت ها بشینه و گوش بده ...
۳) چندروز پیش میخواستن ماشینمو تو خوابگاه با جرثقیل ببرن بیرون واقعا اشکمو دراورده بودن اما یهو تغییر رویه دادن ... نمیدونم چرا همچین جامعه ای داریم ... ازبس ادم دریده تو جامعه هست که وقتی مردا میخوان باهات حرف بزنن با همون پیش زمینه فکری با داد و تهدید شروع میکنن ... اما یهو میبینن نه طرفشون یه خانمه که اصلا روحیه ی دعوایی نداره ... و میشه با یه تذکر ساده هم قانعش کرد... این همه توپ و تشر نمیخواد که ...  کار منم اشتباه بود جای درستی نزده بودم ماشینو سهوی بود، اما دیگه خداییش جرثقیل نمیخواست که😭😭😭اونم با اون برخورد تند که کارت دانشجویی ادم رو بگیری بهش ندی اخه این برخورده توروخدا ...🤔🤔🤔
  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰

مروارید

خب در حالی که قشنگ دارم یخ میکنم چون با سر خیس تازه از حموم دراومده در یک کتابخونه ی یخچالی مشغول آماده کردن سمینار فردا هستم‌اونم با بحث شیرین باکتری 😊 باید پست بزارم‌اونم چه پستی از روز پر از کار و بار دیروزم ... 
دیروز بلاخره بعد از سه سال ماشین خریدم ... در واقع پولامو جمع کردم و میخواستم یه پراید دست دوم بخرم و کم کم هی عقب افتاد که نه حالا محرمه بعد نزدیک عیده و بعد ماشین نیستو بعد پولمو به این قرض دادم به اون دادم خمس میدادم همینطور ادامه یافت تا دیروز که انگار قسمت بود همین روز بیست اردیبهشت تکیه بر اریکه ی یک ماشین نو بزنم ... نزدیک یک سال بود رانندگی نکرده بودم شایدم‌ بیشتر، از بس که برادرم ماشینو می برد اینور اونور منم دستم تو پوست گردوی درس خوندن برای تخصص بود 😄 حالا ماشینو بگم یک عروسک قشنگ و ناز که اول میخواستم‌ اسمشو هوشنگ‌بزارم دیدم اصلا به این دخمل ناز اسم نخراشیده و نتراشیده هوشنگ نمیاد بعد یاد دوران دبیرستانم افتادم که میرفتم سوار کاری اون موقعا عموم یک اسب خوشگل داشت به اسم لیندا ریا نباشه عموم قهرمان مسابقات سوارکاری بود منم دوست داشتم یک اسب داشته باشم که سفید باشه اسمشو بزارم موج اما این رویا محقق نشد خواستم روی ماشینکم موج رو بزارم که مامان گفت نه عزیزم موج بزاری تند میری باهاش ساحل بزار آرام باشه .... دوستان رخش رو پیشنهاد دادن که دیدم رخش رستم میخواد که من نیستم ... خلاصه یهو الان تصمیم گرفتم‌اسمشو بزارم ترنم  .... خب حسه دیگه میگه الان ترنم تیبا یک اسم فامیلی مناسبه ... امروز که باهاش تو دانشگاه یه کم گشتم بارون میومد صدای بارون حس ترنمو بهم منتقل کرد ... 
خلاصه دیشب از استرس خوابم نمی برد اصلا ارامش نداشتم یکی از علتاش دعوای نگهبان خوابگاه سر اوردن ماشین بود ... اما بیشتر به خاطر این بود تا حالا مسوولیت یه ماشین کامل با خودم نبود صبح زودم که طبق معمول با سر و صدای هم اتاقم بیدار شدم اخه کی ساعت هشت صبح جمعه ظرف میشوره ... بعدش که دوباره تو ماشین نشستم من و ترنم تنها با خدا، قرآن رو باز کردم چند آیه برای آرامشم بخونم، این آیه اومد :
فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ ... 
پی نوشت: دیروز کلی به سمیه جان و شوهرش زحمت دادم کلی کمک کردن تا ماشینو گرفتم و بعدم که شیرینی ماشین رفتیم رستوران که از قضا مهرانه خانم مهین ترابی هم بود و باهاش عکس گرفتیم ... کلا از کجا رفتم کجا ... و در اخر باید بگم سن سویورم سمیه ....

چند روز بعد نوشت:😉 اخرش اسم ماشینم مروارید شد حالا به یه سری دلایل مثل اینکه مروارید بیشتر تو دهنم می چرخید 😊😊😊




  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

اعصاب خوردی

کاملا لجم گرفته از اتفاقا و آدمایی که کاملا همه ی برنامه ها و ذهنیتتو بهم میریزن البته باعث میشن تغییر کنی این تغییر فکر و رفتار یه کم دردناکه ولی باید اتفاق بیوفته تا فانکشن بهتری در جامعه داشته باشی مثل دندون درآوردن که کلی لثه رو آزرده میکنه تا دربیاد و به فانکشن برسه ...

اولیش منشی بخشمون که خیلی آروم و بدون سر و صدا حرفایی میزنه و یه جوری می چزوند که دوست داری از طبقه ی سوم خودتو پرت کنی پایین ...

مثلا فقط یکبار اسم مریضتو تو دفتر ننوشتی جلو مریضا برگرده بگه چون ننوشتی امروز بهت ست نمیدم ... واقعا نمیدونم چرا باید اینجوری بشه که مسوول تنبیه من منشی بخشه نه استاد، البته مشخصه وقتی استاد تو بخش نباشه منشی رییس میشه ... بعدم بهش میگم چرا اینجوری گفتی و من بارها میبینم ست هاتون ناقصه یه بار به روتون نیاوردم، می فرمایند شوخی کردم باهات 😑 

بار دوم بیماری که استاد تایید کردن و حتی امضا نمودن رو نشوندم و میخوام براش جراحی کنم یهو منشی میاد و میگه ایشون اندو نکردن بعدا دردسر نشه، آخه مگه استادی شما، مریض بهش گفته دندونم درد میکنه و یه دندون دیگه بوده و من قراره یه دندون دیگه رو جراحی کنم ... میگم نه مساله ای نیست، میفرمایند قبلا پیش اومده برا بخش دردسر شده.... آخه به شما چه 🤐

روز سه شنبه برای بیماری هم‌نام  خودم نوبت زدم که اشتباهی دوشنبه اومد کارش انجام شد حالا سه شنبه بازم یه بیمار با همون نام اومد مثلا محیصا ... منشی فرمودن مریضت اومده، من سر جراحی پاشدم رفتم دیدم و گفتم نه بیمار من نیستن این فقط تشابه اسمیه مریض من اومد و رفت ... بعدم خانم‌ برداشته دفترو به استاد نشون میده که ببینید خط خود محیصا ست مریض خودشه ... استادم به من گفتن خط خودته، یعنی گریه ام گرفته بود اخه برا چی باید دروغ بگم بیایید اثر انگشت هم بگیرید ازمون  ... میتونم بگم که تمام مدت دوست داشتم یه گوشه پیدا کنم گریه کنم ... هیچی دیگه استاد گفتن اگر هم مریض شما نیست ولی امروز انجامش بدید، منم چشم گفتم و بعد جراحیم ،کار بیمار به ناف بستمو شروع کردم تا اینکه دیدم یکی از سال دویی هامون دنبال همین بیماره فهمیدم که بلاخره کی بهشون وقت دادن ... منم به منشی نشون دادم سند راستگوییمو ایشون کلا حرفاشو عوض کرد که من چیز دیگه گفتم بعدم که داشت با استاد پچ پچ میکرد ... واقعا دوست نداشتم کش بدم این مساله رو وگرنه باید خودم برا استاد توضیح می دادم ،درآخر هم که سال دویی مون نخواست کار بیمار رو انجام بده و به خودم سپردن که تا ساعت دو داشتم کاراشو میکردم ... 


دومین مورد آدمایی هستن که هر لحظه رفتارشون عوض میشه یه بار انقدر باهات صمیمی هستن که فکر میکنی دوست بهتر از این نداری تو دنیا و یک بارم در جواب خداحافظیت یه سرم تکون نمیدن ... اینجور وقتا بیشتر به خودت شک میکنی که چکار کردی که اینطوری میکنن ... بهترین کار فکر کنم اینه با همه جدی باشی ... 


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

روحوضی

هر فیلمی که داوود میرباقری بسازه رو نگاه میکنم ... چون همیشه کلی حرف برای گفتن داره ... از جمله ی اون فیلم ها سریال دندون طلا بود ... این فیلم در واقع به نمایش سیاه بازی یا روحوضی پرداخته بود که من هیچی در موردش نمیدونستم و کلی تاسف خوردم که هنرمندای این هنر انقدر باید منزوی بشن ..‌. نشون میده تعصبات یه سری آدم بی ربط به اهداف انقلاب  در اوایل انقلاب این هنرو به صلابه انزوا کشید :( این کاسه های داغ تر از آش چه بلایی  سر اعتقادای مردم آوردن ...
امروز بعد سینما توی خیابون عشاق با هم اتاقیم راه میرفتیم که دیدیم به مناسبت روز درختکاری و سه شنبه ی بدون خودرو داخل خیابون مراسم دارن ... و یک تئاتر خیابونی روحوضی مردم رو مهمون کردند .... خیلیییی عالی بود اینجا نقطه ی اشتراک من و هم اتاقیم در تفریح فرهنگی بود هم پر از خنده و هم پر از نکته برا فکر کردن این ویژگی سیاه بازیه ... و اولین بار بود مبارک خانم میدیدم یعنی مبارک خان چادر سرش کرده بود و خیلی خووووب بود ...  خیلی لذت بردم که شهرداری این شهر انقدر به مسایل فرهنگی و زیبایی شهر توجه داره آفریییییییین ... تازه فهمیدم‌که مردم شهر کلی مالیات میدن ... بازم به نظرم نقطه ی قوتشونه که به فکر پیشرفت شهرشون هستن :)
  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰

امروز من و هم اتاقیم به یک نقطه ی اشتراک رسیدیم ... کلا تفریحاتمون خیلی باهم فرق داره اون دوست داره فعالیت بدنی داشته باشه و همش بخنده ..‌ من یه کم شیرازیم دوست دارم قدم بزنم فکر کنم و گاهی هم بخندم ... هرچند نیشم همیشه بازه:) خودمم دچار تضاد فلسفی شدم ...

خب امروز هم اتاقیم پیشنهاد یک تفریح فرهنگی رو داد و گفت بریم سینما با وجودی که قلبا دوست داشت بره آینه بغل ببینه و چند ساعت بخنده با من اومد بدون تاریخ بدون امضا رو دید ... 

همه میگن فیلمش غمگینه اما من انقدر غرق در عذاب وجدان های بازیگرا شدم اصلا به غم فیلم فکر نمیکردم بیشتر دنبال این بودم راهی پیدا بشه وجدانم سبک بشه ... این همزاد پنداری با شخصیت های فیلم موفقیت کارگردان خوش فکر، خوش تیپ، خوش بازیگر و البته خوش صدا تو پرانتز وحید جلیلوند رو میرسوند ‌..‌. 

البته هم اتاقیم خیلی از فیلم بدش اومد :) ولی من حس خوبی داشتم انگار یک کتاب دویست صفحه ای رو در مورد آدما خونده بودم‌... 


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

جلفا

امروز رفتیم یک محله ی خیلی خیلی قشنگ ‌... وای معماری خونه هاش عالی بود ...اولین بار بود یک محله ی ارمنی نشین میرفتم ... و اولین بار بود یک کلیسا رو از نزدیک میدیدم ... یه حس در غربت بهم دست داد انگار مثلا خارجه باشم ... ولی واقعا از محیطش لذت بردم‌ خیلی قشنگ بووود :) 

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

چای

از جمله خاطرات خوب و شیرین کننده ی خوابگاه چای هست ... 
به خصوص که انواع چای رو تو اتاق درست میکنم و تقریبا اتاقم شده چایخونه ... همسایه هامون در اتاق های بغلی هوس چایی میکنن به من مراجعه میکنن ... چای زنجبیل چای دارچین چای و گل محمدی و چای بهار نارنج ... ویکسری چای من دراوردی دیگه ...:))))
پی نوشت: صبح بازم با سر و صدا پا شدم‌ هم اتاقیم گفت زوده حالا بخواب گفتم سر و صدا هست ... یهو گفت میخوای برم بیرون صبحانه بخورم گفتم نه همینجا آروم بخور و اینچنین شد که هم اتاقیم مراعاتمو کرد :)

  • دکتر محیصا