وب نوشته های یک دندانپزشک

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۱۲/۱۰
    B.W
نویسندگان
  • ۰
  • ۰

جام جهانی چشمات

نمیشتاختمش یعنی چشماش بسته بود، نمیتونستم بشناسم ... لباس حریر آبی به تن داشت و می شد سفیدی پوستشو از زیر لباس هم دید ... موهای مجعدش روی شونه هاش ریخته شده بود،  موج موهاشو حس  می کردم انگار در این دریای سیاه غرق شده بودم... رد اشک توی صورتش دیده می شد عجیب برام آشنا بود با لرزیدن لب هاش بغض من هم ترکید دستمو به صورتش بردم تا رد اشک رو پاک کنم اما باز هم مثل همیشه بیدار شدم ... این خواب هر شبم شده ...
مدت ها بود ذهنم درگیر کشیدن یک نقاشی جدید بود...روز اولی که اومد پیشم می خواست نقاشی یاد بگیره حس کردم خیلی برام آشناست ... تمام مدتی که مشغول تمرین بود من  در خطوط صورتش دنبال ترسیم یک نقاشی جدید بودم یک تصویر زنده از صورتی که مثل مینیاتور ها بود صورت گرد پر از احساس با بینی کشیده و ابروهای کم پشت و لب هایی که لبخند خاصی داشت... چشماش رو از کاغذ بر نمیداشت و موهاش زیر یک روسری سبز پوشیده بود  ...وقتی به خودم اومدم که بایک خنده ی کودکانه و دوست داشتنی بهم گفت استاد شما هم جام جهانی رو می بینید چند دقیقه طول کشید تا سوالشو هضم کردم، چطور یک مینیاتور میتونه فوتبال ببینه، کاری که از نظر من احمقانه بود اما مینیاتور من پر بود از شور و زندگی ... انگار هرچیزی که پر از حیات بود رو دوست داشت ... گفتم نه نمیبینم اما نه ، شاید این بار دیدم ...حالا خنده ی ریزش قهقه شد ... سفیدی دندون نباید در مینیاتور دیده بشه اما شاید این بار، اره شاید بشه سبک جدیدی از مینیاتور ساخت ... اون روز شروع کردم طرح جدیدی از نقاشی جدیدم رو کشیدم ... و منتظر بودم تا باز هم ببینمش ... مسابقه ی اول فوتبال رو تماشا کردم تمام مدت به این فکر میکردم مینیاتور من با قهقهه  و هیجان داره توپ رو دنبال می کنه  ... جلسه ی بعد کنار پنجره نشست و سایه روی صورتش نمی ذاشت به صورتش نگاه کنم ... بعد از تمرین به سمتم اومد تا کارشو ببینم صورتش به من نزدیک می شد اما طرحی که ازش کشیده بودم درهم می شد...غمگین بود و لبخند کودکانه اش خاموش شده بود ... موهاش آشفته وار از روسری بیرون بود ... پرسیدم هنوز هم جام جهانی رو میبینی ... ساکت بود ... نگاهش کردم ... نمیخندید اما چیزی در صورتش برق می زد .... انگار تمام صورت خاموش شده بود تا فقط او حرف بزنه این بار با چشماش بامن حرف زد ... چشماش رو ندیده بودم انقدر که صورت گرد و لبخندش منو ... این بار چشمای درشتش گفت: حقیقت من همین است ... می شد در چشماش حضور یک عاشق معصوم رو دید که لبخند غمگینی داره ... برق امید و آرامش با این غم عجین بود ... باز هم به خونه رفتم این بار طرح صورت مینیاتورم رو تکمیل کردم حضور چشمانی درشت و کشیده با موهایی مجعد و افشان ... حالا لبخند مینیاتورم با این چشمها معنای دیگری داشت ... مسابقه ی دوم فوتبال رو می دیدم و حضور چشمانی که این مسابقه را می بیند حس می کردم، چشمانی که روزگار پخته و آرامش کرده بود ، حالا میتوانستم از پس این چشم ها لبخند به زندگی را ببینم ... من شکارچی یک سوژه برای نقاشیم بودم اما صیاد در دام چشمان صید افتاده بود ...
جلسه ی سوم نیامد، جلسه ی چهارم هم...و حالا بیست سال از اون روزها می گذره و هر بار جام جهانی را دیدم تا سنگینی نگاهش بر فوتبال را حس کنم   ...‌و هرشب به این امید می خوابم که چشمانش را باز کند ...  و هرروز صبح تابلویی رو میبینم که جام جهانیم چشمان اوست...

پی نوشت: چالش جام جهانی چشمات 

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

فراق

ماه خوبم دلم تنگ میشه برای لحظه به لحظه ی حضورت و کی بشه عادت کنم به نبودنت ... 
این روزا برای من روز معمولی نبودن، برای هیچکس عادی نبود ... حتی برای تمام کسانی که روزه نبودن ... روزایی که حس میکنی مهمون کریم ترین میزبانی ...
یا رفیق من لا رفیق له دلم تنگ میشه برای لحظات افطار وقتی حس می کردم کمی بندگی یاد گرفتم ...
یا موفی العهد دلم تنگ میشه برای روزایی که روزه گرفتم تا مدد بگیرم از صبر از باطن صبر از امام علی( ع )... 
یا قاضی العطایا دلم تنگ میشه برای شب های قدر ... شب های نجوا و عبادت شما ... شب های رزق ... رزق عبادت شما ... رزق ولایت حجت شما... رزق ادب ادب و ادب در حضور امام زمان (ع) ... 
یا مَنْ یُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِه یکی از چیزایی که این دنیا رو قشنگ کرده نماز خوندن و روزه گرفتنه ... ازت ممنونم که این دو موهبت رو بهمون دادید ...
 یا علام الغیوب  ای کاش تمام روزها رمضان بود ... از روز اول این ماه غم این روز آخر رو داشتم ... روزی که باید دل کند تا سال بعد ... شاید بودیم‌ شایدم در یک عالم بالاتر طعم بندگی رو با آگاهی بیشتر چشیدیم ...
یا انیس القلوب امشب تنها چیزی که دلم رو آروم کرد خوندن دعای وداع با ماه مبارک در صحیفه ی سجادیه بود وقتی هم نوا با امام سجاد( ع )شدم،
بدرود اى گرامى ‏ترین اوقاتى که ما را مصاحب و یار بودى، اى بهترین ماه در همه روزها و ساعتها.
 بدرود اى یار و قرینى که چون باشى، قدرت بس جلیل است و چون رخت بر بندى، فراقت رنج افزا شود. اى مایه امید ما که دوریت براى ما بس دردناک است.
 بدرود اى همدم ما که چون بیایى، شادمانى و آرامش بر دل ما آرى و چون بروى، رفتنت وحشت خیز است و تألم افزاى.
بدرود اى همسایه‏ اى که تا با ما بودى، دلهاى ما را رقت بود و گناهان ما را نقصان.


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

شهرزاد

پارسال همین موقعا به صورت فشرده فیلمی رو دیدم که اولش اصلا جذبم نکرد بعد حسابی درگیر فیلم شدم تقریبا سه روزه کل قسمتاشو دیدم و تا پنج روز نمی تونستم یک کلمه درس بخونم ... از بس که حجم غم و درگیری فیلم بالا بود هم از نظر احساسی و هم سیاسی ... اون فیلم شهرزاد بود ... سری دومش رو هم دیدم اما سومو ندیدم تا اینکه امشب ده دقیقه از آخرین قسمت فیلم‌رو دیدم ... 
سری اول فیلم بیشتر از هر چیز درگیر شخصی بودم به اسم دکتر فاطمی که چیزی در موردش نمی دونستم اما علاقه ی بازیگرا به ایشون تمام فکر و احساس منم در گیر کرده بود ... خیلی کوتاه در مورد دکتر فاطمی صحبت می شد اما انگار دکتر فاطمی قهرمان اصلی فیلمه جایی که گفتن اعدام شده تا چند روز غمگین بودم ... هنوز هم دکتر فاطمی رو نمی شناسم اما کسی که این حرف رو بعد از ترورش زده و به خاطرش تا آخرین قطره ی خونش ایستاده قطعا قابل احترام هست... 
(برای جامعه و ملتی که می‌خواهد زنجیرهای گران بندگی و غلامی را پاره کند، این‌طور رنج‌ها و جان سپردنها و قربانی دادن‌ها باید امری عادی و بسیار ساده تلقی شود. تنها آتش مقدسی که باید در کانون سینهٔ هر جوان ایرانی برای همیشه زبانه بکشد این آرزو و آرمان بزرگ و پاک است که جان خود را در راه رهایی جامعه و نجات ملت خود از چنگال استعمار و فقر و بدبختی و ظلم و جور بگذارد... )

عاشق اصلی این فیلم و تنها شخصیت واقعی فیلم همین اشخاصی بودن که به عشق جاودانه رسیدند ... تمام عشق هایی که در فیلم ترسیم می شد دورانی از کودکی و نوجوانی و بلوغ رو می گذروندند اما عاشق پخته ی فیلم کسی بود که در تمام فیلم سایه افکنده بود اما خیلی سخنی ازش نبود... شاید کودکانه ترین عشق فیلم قباد بود که تمام علاقه اش پر بود از خودخواهی نمیتونم انکار کنم که تا آخر فیلم و حتی لحظات آخر مرگ قباد غصه می خوردم چرا این عشق بالغ نشد اما شاید در قصه ی هزار و یکمین شب شهرزاد آرامش ابدی بعد از مرگ زمان پختگی این احساسات ماست   ... :( اما ما کجای قصه ایم؟ مدام اینو از خودم میپرسم در کدوم نقطه از سیر عشق قرار گرفتم ... ای کاش اونقدر بالغ بشم که تمام وجودم پر بشه از عشق و وفاداری و فداکاری ... اونوقت حتی غم این عشق برام پر از آرامش و خدا می شه ... 
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

کودکانه

بیمار جدیدی داشتم که منتال ریتارد بود ... باهام میومد که بشینه رو یونیت بهم گفت خانم دکتر از پلیس میترسی ؟گفتم برا چی؟ گفت آخه خلافکارا رو می زنه ... گفتم تو می ترسی گفت آره گفتم مگه کار بدی کردی ...گفت آخه می زنه :( 
خیلی حرف گوش کن بود خیلی ... 
  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰
  • دکتر محیصا
  • ۱
  • ۰

یا هادی المضلین

(آیا به همین راضى باشم که مرا امیرالمؤمنین گویند و با مردم در سختیهاى روزگارشان مشارکت نداشته باشم ؟ یا آنکه در سختى زندگى مقتدایشان نشوم ؟ )


مهمانی یکی از اقوام دعوت شدیم و رفتیم متاسفانه دیدم مهمون ویژه شون شخص امام جمعه است ... یاد نامه ی امام علی (ع) به حاکم بصره افتادم ... 

در عوض در شهرمون یک روحانی می شناسم که فوق العاده انسانه هر چقدر که بعضی از این روحانی نما ها به اعتقادات مردم لطمه زدن این فرد لحظه به لحظه ی زندگیش بوی آسمون میده ... اول مهندسی مکانیک مشهد خونده و همزمان در حوزه درس خونده و جزو نفرات اول حوزه میشه و در حادثه ی حرم در مشهد جانباز میشه و بعد از حوزه بر میگرده شهرش و مبلغ میشه ... البته منبع درامدش روحانی بودنش نیست و یه شغل آزاد مختصر داره ... یک آدم محجوب و با سواد که ساعت ها هم حرف بزنه خسته نمیشی ... و باعث به راه آوردن خیلی از جوونای شهرمون شده ... خدا حفظشون کنن 


  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

فزت و رب الکعبه

امشب پایان همه ی روز های سختی است که خواستید به راه راست برسانیدشان اما نخواستند ... پایان روز های انکار و غصب و ظلم بر شماست ... پایان فراق از حضرت فاطمه (س)... و شروع روزهای سخت دخترانتان :(
هروقت نهج البلاغه رو میخونم جاهایی رو میبینم که امام درد و دل می کنند که چرا مردم یاریشون نمی کنند و اوج این مظلومیت خطبه ی شقشقیه است ... جایی که از غصب خلافت صحبت می کنند ... و دل آدم می لرزه از شنیدن این جملات از مردی که باطن و حقیقت صبر هستند :(
صبر کردم در حالی که خاری در چشم و استخوانی در گلو داشتم ...
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

اعتیاد

مثل همیشه یک بیمار متفاوت داشتم ... یه آدم مظلوم که انقدر داروهای مختلف اعصاب می خورد تمام حرکاتش slow motionشده بود ازش پرسیدم شغلت چیه نمیدونست میگفت از خانمم بپرس ... و دهانش به شدت درگیر کاندیدا بود و یه سری ضایعه زیر دست دندونش داشت که باید بیوپسی می کردیم .. استادم بهم تاکید کرد با حفاظت کامل براش جراحی کنم چون با یک نگاه فهمید بیمار اعتیاد داره ... از خانمش داشتم هیستوری می گرفتم که فهمیدم داروهای فشار و قند مصرف می کنه و تریاک استفاده می کنه و از کارافتاده است. پرسیدم بیماری عفونی داشته؟ گفت نه به خاطر خودم تازگیا آزمایش داده ولی ایدز و هپاتیت نداشته...

اعتیاد درد و بلای جوونای ما شده، این افراد آدمایی بودن که به خاطر سرخوردگی از جامعه و خانواده و با وجود داشتن کلی هوش و استعداد به خاطر درگیر شدن با یه سری بیماری های روانی، رو آوردن به این افیون خوش خط و خال که چنددقیقه جداشون میکنه از این دنیا تا بلکه آروم بشن ... اما ای کاش این افیون پر افسون اجازه میداد یک لحظه فکر کنید به بلایی که دارید سر زن و بچه و پدر و مادرتون میارید... زن و بچه ای که اوج فداکاریشون اینه با تمام سختی هایی که بهشون دادی بازم هواتو دارن ... زنی که ممکنه بارها به خاطر خماری تو کتک خورده یا سو ظن هاتو تحمل کرده یا شاید بارها هزار جا آبروش رفته اما بازم برای ادامه ی درمانت همراهت اومده ... یا بچه ای که بارها چرت زدن باباشو پیش مدیر مدرسه دیده و همیشه تو یه جمع ناامن از حضور مردایی بوده که جمع شدن تا لحظه ای خوش باشن و باز هم جلوی  مردی تمام قد وایمیسته که اسمش پدره که مبادا بهش بی احترامی بشه ... 

شایدم فکر کردی شاید تو لحظاتی که خمار بودی فکر کردی و درد کشیدی و گریه کردی که نمیتونی دست برداری از این مخدر دردناک، شاید هیچ کس درکت نکرده که ترک این ماده چقدر میتونه برات سخت و غیر قابل تصور باشه ولی انگار فقط یک پک دیگه برات کافیه که دوباره فراموش کنی تمام این بدبختی ها رو و بازم پادشاه رویاهات بشی ... بدون لحظاتی که تو هپروت پادشاهی می کنی برای دختر و پسر و همسر و پدر و مادرت زجر و غم و اشکی... شاید وقتی خماری دوست داشتنی تر هستی چون قلبت از همیشه رقیق تره و شاید ترسناک تر میشی وقتی به هر دری میزنی تا داروی آرامشتو پیدا کنی از فروختن گوشواره ی دخترت تا فروختن خودش :(

  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

شخصیت آبی

دوستم سمیه جدیدا یک سری کلاسای روانشناسی میره که چون مدل شخصیتش آموزشیه بعدش میاد برای من توضیح میده ... اینجوری من یک عضو پاسیو  این کلاسا هستم یکشنبه از من تست شخصیت گرفت و به این نتیجه رسیدیم که شخصیت من آبی هستش از اینا که با همه کنار میان و دنبال صلح و صفا هستن دقیقا چیزایی که مدام دیگران بهم انتقاد میکردن چرا اینجوری هستی و این رفتارا تو این دوره زمونه گرگ صفت خوب نیست ... 
۱) پرده ی اول : مهمونی خونه پدربزرگه و همه ی دختر عموهام نشستن من رفتم کمک زن عموم مدام مامانم میومد نیشگونم میگرفت که برو بشین اخه چرا تو باید کار کنی 
۲) پرده دوم: کلی با مریضم مهربونی کردم و کنار اومدم و کلی براش وقت گذاشتم و در اخر چون بهم گفته پول ندارم بهش تخفیف دادم‌...و یکریز منشیم بهم میگه خیریه باز کرده خانم دکتر هیچی هم خودش پول در نمیاره بابا این مریضا راست نمیگن 
۳) پرده سوم‌: تو طرحم نزدیک شش ماه یک خانم که مریضم بود  میومد پیشم درد و دل می کرد و دندوناشو درست می کرد و کلی حرف میزد و بعد شش ماه فهمیدم بهم دروغ میگفته و اومد حلالیت گرفت فقط برا اینکه دوست داشته با یک دکتر دوست باشه ... نمیدونم اما شاید جزو شخصیت آبی هاست که خیلی جهان رو سیاه نمیبینن و فکر می کنن همه همونطور هستن که در ظاهر می نمایند ... 
۴)پرده چهارم : تو سفر کربلا کلا مورد تمسخر دختر عموهام بودم که عه تو چقدر فردینی چه لزومی داره یکی پتو نداره تو اول پتو تو میدی ... کلا به من به عنوان کیسی که راحت مورد سو استفاده قرار میگیره نگاه می کردن و شایدم دلشون برام می سوخت 
۵)پرده پنجم: دوتا همکلاسی دارم در واقع سه نفریم که سال یکی هستیم گاها سر  مریض گرفتن دچار مشکل می شیم یک موردش این بود که آقای شین چندروز بود مریض نداشت من یک مریضمو سپردم بهشون و از اونجا سیل انتقاد از سال بالاو عمودی و همسالی و افقی بهم وارد شد که چقدر تو خنگی با این کارات ... 😏😏😏 جالب این بود که اون بیماری که سپردم به آقای شین اومد دانشگاه بخیه های جراحی قبلشو بکشه و همکلاسی دیگه ام خانم قاف  برا خودش بهش نوبت داد و کار یک فکشو انجام داد ... یعنی همچین اوضاعی داریم که در هوا مریضو میزنن ... 🤣🤣🤣🤣 من سعی کردم تا جایی که میشه هوا دوتاشونو داشته باشم و خودمم بیکار نباشم ... اما نمیدونم چرا یه مدتیه شین سرسنگین شده برا من که سعی کردم درست رفتار کنم باهاشون اصلا حس خوبی ایجاد نمیکنه نمیدونم شاید تو این قاپ زدن مریض منم مقصر میدونه 😑
۶)پرده ششم:  تو مسایل سیاسی هم اصلا نمیتونم‌ رو موضعم پافشاری کنم چون می دونم هر کس در هرجایگاهی  ممکنه اشتباه کنه اینکه اینوریا اونوریا رو تا حد مرگ خوار و ذلیل و گناهکار می دونن اصلا برا من قابل درک نیست ... و بیشتر به این فکر می کنم اشتباه خود ما چیه که کشورمون اینجوری شده و هر کاری که تو کشور صورت میگیره و هر سیاستی نه سفید محضه نه سیاه محض ... 
۷) پرده هفتم : از مطب دکترم اومدم بیرون و منتظر آژانس بودم که یک خانم که تو مطب بود اومد و گفت میشه منم تا یه جایی برسونیدمنم دیدم ساعت ده شبه و دیر وقته قبول کردم و تو ماشین کلی ازم سوال پرسید و کلی نصیحتم کرد تو این دوره زمونه ازدواج نکنیا و ... و اخرش گفت من نصف کرایه رو میدم منم گفتم نه قابل نداره و ایشون پیاده شد رفت ...راننده که کلا ریز حرفامونو گوش داده بود اول کلی بهم گفت چرا گولشو خوردی دیدی پولشو نداد و چقدرم مسیر شما رو دور کرد و اینکه اصلا به حرفش گوش نده ازدواج کن ازدواج خوبه من راضیم🤣🤣🤣
خلاصه در پایان یاد گرفتم شخصیت سبز و قرمز و آبی و زرد در جهان وجود دارن هیچکدوم بد نیستن شاید فقط لازمه یه کم روی بعضی از رنگا بیشتر فوکوس کنن مثلا قرمز وجود من کمه شاید ماجراجویی و گرفتن حق تو من ضعیف تره و لازمه که باشه ... اما خلاصه از آبی بودنم حس آرومی دارم حتی اگر بازی گرفته بشم یا مسخره بشم بعدش بازم میتونم‌فراموش کنم و درک کنم این جور آدما رو ...  
  • دکتر محیصا
  • ۰
  • ۰

زمانه

تو هر مشکل و سختی رو نگاه کنی و کلی اعصابت از هرچیزی خورد و خمیر باشه یهو میبینی یه چیز کوچولو وجود داره که میتونی باهاش ازته دلت قهقهه بزنی یا حتی با امید و آرامش گریه کنی و چند دقیقه همه چیزو فراموش کنی ...
۱) داشتم قفسه های خوراکیهامونو تو اتاق مرتب میکردم یهو دیدم دستم به یک دستمال خیس خورد بعد پلاستیکای خیس بعد شکر خیس دیدم اونجا یه ظرف پلاستیکیه که چپ شده و آبش همه جا ریخته...بازش کردم دیدم نایت گارد هم اتاقیم توشه( یه چیز پلاستیکی که شبا میزارن دهانشون دندوناشون در اثر دندون قروچه ساییده نشه و صبحام میزارنش تو آب) ... بعد فکر کنید آب این همه جا ریخته ... به هم اتاقی جانم نگاه میکنم نمیدونم جیغ بزنم گریه کنم خودمو از پنجره بندازم پایین اخه جای این تو قفسه ی خوراکی هاست... اونم سریع گفت وای صبح گذاشتم اینجا ول کن خودم قفسه ها رو تمیز میکنم 😣😣😣 منم داشتم ادامه میدادم تمیز کاری و حرص میخوردم و تمام چیزا رو جمع کردم  و بردم و شستم و برگشتم داشت شامشو میخورد ... بعد ظرفا رو بردم بشورم اومد کمکم بده منم گفتم دوست دارم تنها بشورم مثلا خواستم محلش ندم ... و تو تنهایی خودم کوزت درونمو نوازش کنم که به شدت داره زیر شکنجه های هم اتاقیش زجر می کشه 🙄 اونقدر عصبانی بودم که ظرف تمیزارو هم یه دور شستم وقتی برگشتم اتاق دیدم هم اتاقیم داره کفشامو واکس میزنه انگار عذاب وجدان گرفته بود 🤣🤣🤣🤣🤣🤣
۲) یه مدته که مریضام یا به شدت ناهمکار هستن یا یه مشکل ذهنی یا جسمی دارن ... مریضم یه خانم بود که مدام آب دهنشو قورت میداد و این یعنی هی زبونش میخورد به توربین من ...دستیار کمکی هم نداشتم که زبونشو نگه داره وقتی کارش با کلی سختی تموم شد خواستم بخیه های سمت مقابلشو بکشم یه کم اذیت شد ولی تحمل کرد و رفت بیرون ... یهو همسرش اومد که میشه موقع کشیدن بخیه بی حسی بزنید گفتم چطور دیدم خانمش داره گریه میکنه ... وا موقع کشیدن بخیه چیزی نگفته رفته بیرون جلو همسرش گریه می کنه ... 
مریض بعدیم یه دختر بود که یه کم منتال ریتارد بود، باید دندون عقلشو جراحی می کردم اونم مدام تکون میخورد یه پاشو مینداخت پایین فرار کنه هی رو یونیت سر میخورد ...حرف میزد  ... این بار یه دستیار داشتم که خیلی تو کنترل رفتار مریض دخالت می کرد و این کاریه که من ازش متنفرم ... ولی این دفعه با هر جمله ی دستیار خودم و مریض و استاد میخندیدیم ... مریض که کلا لیز میخورد میرفت پایین دستیارم بلندش می کرد میاوردش بالا و بهش میگفت انقدر تورو آوردم بالا دیگه امروز نمی رم باشگاه 🤣🤣🤣🤣 اخرش زهرا خانم که حالا بدون دندون عقل شده بود گفت همش میخواستم جیغ بزنم گفتم الان آبروم میره تازه خوبه به ابروش فکر میکرد و اینجوری شد در حدی که سال بالاییامون میومدن دعواش میکردن انقدر بلند بلند حرف نزنه 🤣🤣🤣 بعدم داشت برا داداشش تعریف می کرد با همین نخ های معمولی براش جای دندونشو بستیم ... الان یادش میوفتم با وجود همه ی اذیتاش تو جراحی دلم برا حرف زدنش تنگ میشه خیلی قلقلی بود 😍😍😍
دوتا مریض هم داشتم که یکی نابینا بود و اون یکی سکته مغزی داشت و یه دونه دیگه هم منتال ریتارد بود و یکی هم یه پیرزن بسیار ناهمکار بود که جراحیاشو کلا کنسل کرد و من موندم و حوضم  ... پنج تا از جرمگیری هام هم که باید برای جراحیشون میومدن دیگه نیومدن و دستم تو پوست گردو موند🙄🙄 ... اینگونه بود که سال بالاییم بهم میگفت یک مرکز خیریه و توانبخشی بزن 😊😊😊😊 
کلا روزی من در جراحی هم این مدت این بیمارا ی ناهمکار بودن که الحمد لله اینا هم بودن بیکار نبودم و خیلی نکته ی جدید یاد گرفتم🙂🙂

۳) بلاخره یک دکتر خوب پیدا کردم که تونست علت سرفه های مزمن منو کشف کنه ... خدا کنه درمان بشه این آلرژی سخت جون ... ممنون سمیه جان برای معرفی پزشک
۴) هم اتاقیم چون امسال فارغ التحصیل شده تازه وارد بازار کار شده خیلی پیش میاد درماناش اونجوری که میخواد نمیشه و استرس میگیره امروز باهاش اومدم درمانگاهش بلکه بتونم برای اندویی که ممکنه لج شده باشه کمکی بدم که مریضشم هنوز نیومده و من دارم پست مینویسم ... 🙂
۵)روز یکشنبه روز خوبی برام نبود میتونم بگم سر جراحی داشتم با خودم گریه می کردم ولی نه یه دل سیر هی قطع می شد تا برم استادو صدا بزنم 😊 ولی وقتی رسیدم تو ماشینم ترک آمده ام ای شاه پخش شد ... غرق شدم در حرمی که خیلی دوره اما صاحبش همیشه هوای غریبا رو داره😍😍😍
  • دکتر محیصا