دو تا پست قبلیم از روی دلتنگی بود ... ولی یاد یه چیز با نمک افتادم که شاید حال شما و من رو خوب کنه ... مدتیه به خاطر دیدن یک صحنه تصادف ... تو جاده با هر ترمز راننده می ترسم ... آخرین بار می خواستم برم خونه و و یک بلیط اینترنتی گرفتم و نشستم توی اتوبوس، یهو یک پسر جوان اومدن نشستن بغل دستم ... منم گفتم جاتون اینجاس یک لبخند تحویلم داد و گفت بله (یعنی دریغ از یک اپسیلون غیرت🤔🤔)... منم پا شدم و به مسوول بلیط گفتم ایشونم گفت فعلا جلو پشت سر راننده بشین تا جاتونو عوض کنم خودشم رفت وسایلمو آورد ... و اینجوری شد که دیگه همه جاها پر بود و من افتادم پشت سر راننده ... منم هرچندوقت یک بار خوابم می برد و با ترمز راننده می پریدم ... اخرین بار گفتم آقا آرومتر برید ... و دیدم یک نفر دیگه اومد اعتراض کرد که آقا خیلی تند میرید بچه ی من می ترسه و یه بیماری خاص داره که بدتر میشه و حالا دستاشو برعکس تکون میده ... بعدم نادیا مراد اومد صحبت کرد و گفت من و این خانم (اشاره به من) دفعه ی قبلی هم تو اتوبوس نشستیم و راننده رو مجاب کردیم آروم بره ... منم از نادیا تشکر کردم که بله دفعه ی قبلم فقط شما همراهیم کردیم ... بعدم نزدیکای شهرمون ما رو پیدا کرد و من و نادیا مراد راه افتادیم سمت شهر بین راه هم بهمون یک بسته ی فرهنگی دادن که توش تربت کربلا بود 😍 داشتیم به یک پلیس راه می رسیدیم که یهو اتوبوس ترمز کرد و لامپا روشن شد و منم از خواب پریدم 😀😀😀
پی نوشت: نادیا مراد برنده ی جایزه ی صلح نوبل هستند 😊
- ۹۷/۰۸/۰۴