الان فقط سه روز از تعطیلات تابستونم باقی مونده و من واقعا خسته ام ... اصلا نتونستم استراحت کنم یا داشتم کار می کردم یا داشتم به کار بیمارام فکر می کردم ... دوست داشتم کتاب بخونم، فیلم ببینم و تفریح کنم حتی اگر این کارا رو کردم با آسودگی خیال نبود...تنها تفریح دلچسب من پیاده روی شبانه دور دریاچه شهر بود که اصولا اونم خالی از یاد بیمارام نبود☺
این روزا اتفاقایی افتاد که برعکس تصویر تخیلاتم بود ... مثلا توی تخیلاتم دوست دوران عمومیم تخصص پیشم قبول شده و باهاش هم اتاق شدم اما نشد که نشد ... یا فکر کردم اگر این حرف رو بزنم این حرف بهم گفته می شه که نشد که نشد ... یه اتفاقایی هم افتاد که جز ترس هام بود مثلا اینکه دانشکده مون با انتقالی یک دانشجو از یک دانشگاه دیگه موافقت کرد و ما الان چهار نفره شدیم یعنی در کل تعداد مریضامون کم میشه که اینش خیلی مهم نیست مهم بیشتر نادیده گرفتن ما سه تاس به جای اینکه با ما هم مشورت کنن و اصلا آمادمون کنن یا نه حداقل بهمون اطلاع بدن که دارن یک دانشجو جدید می گیرن کلا هیچی به هیچی و ما باید از منشی بخش بشنویم ... مهم اینه کسی که می خواست انتقالی بگیره گفته بود چون دانشگاه پایینتری قبول شده ناراحته ولی حالا به بهونه بیماری مادرش داره میاد دانشگاهی که بالاتره ... واقعا غریبی رو میشه حس کرد😔😔😔
این روزا فقط یاد آوری این آیه دلم رو آرام کرد:
بر شما کارزار واجب شده است، در حالى که براى شما ناگوار است. و بسا چیزى را خوش نمىدارید و آن براى شما خوب است، و بسا چیزى را دوست مىدارید و آن براى شما بد است، و خدا مىداند و شما نمىدانید.
- ۹۷/۰۶/۲۷