دوباره مینویسم.....
توی دانشکده دوترم به صورت کلینیکی رفتیم بخش اطفال و مریض دیدیم ....
بار اول من خیلی برا رسوندن تعداد کارام به درخواست رئیس بخش استرس داشتم برا همین استرسمم به بچه ها منتقل میشد اونا همش گریه میکردن من همش voice control یا به عبارتی سر بچه صدامو بلند میکردم تا حواسش بهم جمع بشه ....
بار دوم دیگه فهمیده بودم کارام به حد نصاب میرسه استرسم کمتر شده بود ....خیلی عالی بود خیلی مهربون شده بودمو بچه هارو دوست داشتم.....
ولی نمیدونم چرا اکثر نیلرامیا بچه هاشونو انقدر ترسو و بدون اعتماد به نفس بار میارن!!!
توی دانشکده اول با معرفی وسایل به زبون بچگانه استرس بچه رو کم میکردیم اگه اهل جیغ و داد بود ما هم یه کم با صدای بلند باهاش حرف میزدیم تا حواسش جمع بشه در مرحله آخرم دستمونو میذاشتیم رو دهنش تا صدای خودشو نشنوه و به ما توجه کنه که البته یادم نمیاد تو دانشگاه همچین کاری کرده باشم معمولا هم نمیذاشتیم پدر و مادر با بچه بیان تو چون هم استرس اونا به بچه منتقل میشد همم بچه به جای توجه به ما با اونا حرف میزد....
ولی توی نیلرام که اصلن به حرف من گوش نمیدن فقط نعره میزنن هر چیم من داد بزنم انگار نه انگار پیش اومده گلوی من درد گرفته ولی اون بیشتر داد زده شاید چون به زبونشون حرف نمیزنم یا دخترم ازم حساب نمیبرن برا همین بیشتر اوقات دستمو میذارم رو دهنشون تا دستمم بردارم فوری نعره شروع شده.... حتی بچه های 10 ساله هم باید با پدر مادر باید بیان تو یعنی اگه نیان بچه کولی بازی درمیاره پدر مادرم فکر میکنن من دارم بچشونو میکشم ...اونجا هم که مثل دانشکده نیست یکی ازم حمایت کنه....
- ۹۲/۰۶/۲۶