امید یعنی دیدن جوونه های کوچیک برگ روی ساقه ی حسن یوسفم......اولین کسی که هر روز تو اتاقم میبینمش و بهش سلام میکنم.... وقتی برگاشو لمس میکنم و بهش آب میدم خوشحال میشم که می تونم برای یه موجود دیگه ...برای زندگیش وسیله ی آرامش باشم...
و خوشبختی یعنی دادن هدیه...یه قاب به خط خودم با همون تبحر متوسطم به همکارام ...و حالا گرفتن یه یادگاری یه کادو ازشون....
خوشبختی یعنی ترمیم دندان سانترال یه دختر 15 ساله با کامپوزیت...و دیدن لبخند روی لبای مادرش که قشنگ شدی...
آرامش یعنی صدای صریر نی روی کاغذ...ریختن تمام احساست...عشق و امید و شادی...و غم.. غم...و غم روی سفیدی نجیب کاغذ....
آرامش یعنی لبخند ..روی لبای عزیزترین کست...مادرت...
خوشبختی یعنی سلامتی تک تک سلول های بدنت.....
خوشبختی یعنی داشتن دوستایی که با وفا و مهربونی و دلسوزیشون همیشه کنارتن...
خوشبختی یعنی حساس بودن روی غم و لبخند آدما..روی سختی ها و درد هاشون....
خوشبختی یعنی داشتن یه انیس رفیق...یه پدر شفیق...یه برادر شقیق...یه مادر مهربان...که همشون یه نفرن ...خوشبختی یعنی داشتن یه امام که خیرخواهته...که دوست داره...و مثل کوه در کنارت احساسش میکنی و دلت قرصه به بودنش....خوشبختی یعنی 6 سال از خونه دور باشی و هر اتفاقی ممکنه برای خودت و دینت رخ بده اما یه نگاه ..فقط یه نگاه از طرفش حفظت کنه از قهقرا...خوشبختی یعنی بخشش ...بزرگواری یه بزرگ ...یه بزرگ که خودش میگه یه لحظه هم ازت غفلت نمیکنه....و با غمت غمگین میشه...
خوشبختی یعنی لرزیدن دلت با شنیدن نام حسین (ع)....
خوشبختی یعنی حضور ...حضور کسی توی زندگیت که همیشه مراقبته...همیشه بهترین ها رو برات میخواد ...همیشه آغوشش برات بازه....ووقتی سرت رو جلوش خم میکنی و زار زار گریه می کنی دستای مهربونشو رو تنت حس میکنی پر از نوازش و مهربونی....وقتی از همه جا ناامیدی...وقتی از دست آدما دلت گرفته...تنها کسی که درکت میکنه اونه...وقتی پر از عذاب وجدانی و از خودت فراری بازم او مایه ی آرامشته... خوشبختی یعنی راضی بودن به رضایش..یعنی در حد توانت بهت سختی میده تا طعم توکل و صبر رو بچشی...و بعد کنارت میمونه تا با دستای مهربونش دستت رو بگیره....خوشبختی یعنی اشک و دعا در خلوت و لبخند و شادی در حضور دیگران...
.....من خوشبختم ...الحمدلله.....خوشبخت تر میشم به امید خدا...با آرزوی خوشبختی برای شما....
نوشته ای از دوران طرح 4 مهر 92:)
بخصوص این چند روز اخیر .... از اون طرفم همکارا بهم زنگ میزدن که به رییس مرکز بگیم دعوتت کنن ..حس بدی بود انگار خود رییس فراموش کردن و برای دلخوشی من همکارا میخواستن منتی سرم بذارن ...منم میگفتم نه نگید .... البته تاب نیاوردم و بی دعوت رفتم نیلرام ... قبلش به رییس شبکمون پیام دادم که هستید گفتن بله ... دو پیام هم به رییس مرکزمونم داده بودم که یکیشون دلیور نشد و رییسمونم جواب پیام دلیور شده رو هم ندادن .... امروز رفتم نیلرام ....هوا عالی و ابری بود ....اول رفتم شبکه پیش رییس شبکمون بعد شیرینی خریدم و رفتم مرکز ...اول رفتم اتاق مامان طاها همین که رسیدم کلی غافلگیر شدن و گفتن چقدر حلال زاده ای الآن ذکر خیرت بوده ...بعدهم تک تک اتاقا رو رفتم .... خدایا بعد مدت ها از ته دلم میخندیدم
....دوست نداشتم زمان بگذره همش میخواستم بیام که همکارا میگفتن بشین رییس پایش هستن و الآن میان ....موندم تا رییس اومدن البته با یک عدد قاب بزرگ کادو شده .... یعنی به تمام معنا سورپرایز شدم
رییسمون میگفتن سلیقه ی پنج دقیقه ای و عجله ای بوده... اما واقعا هم زیباست و هم آرامبخش ... چون متبرک است به سخن وحی
توی طرحم یاد گرفتم چطور باید کارمو تنهایی مدیریت کنم، یاد گرفتم از حداکثر توانم برای خدمت استفاده کنم....
.... بارها هم پیش اومد که تو روم میگفتن بداخلاقی و زود عصبانی میشی واقعا اگر جای من بودن خودشون چکار میکردن با اون همه مریض، با یک شغل پر از استرس و بدون منشی؟؟؟ و آیا تمام مدت با من تو اتاقم بودن که برخوردمو با مریضا قضاوت میکردن 



)
...خیلی پیش رییس خودمو کنترل کردم ... برگشتم مرکز خودمون، رفتم پیش مامان طاها و سیر دلم گریه کردم اون بنده خدا هم با من گریه میکرد....
چند روز بعدش یک خانم با دخترشون اومده بودن که هر دوشون نوبت داشتن اونم همین طور سوال میپرسید، منم نمیتونم چرت و پرت جواب بدم باید فکر کنم هرچی در اون زمینه اطلاعات دارم بدم و این بیشتر انرژیمو میگرفت بعدش نوبت ترمیم مامانه شد آخیش نمیدونید چه سکوتی حاکم شد چون دیگه نباید دهنشو می بست و نبایدم حرف می زد.....
