پلان یک: شب ولادت امام رضا (ع) ۹ خرداد ۱۴۰۲:
روی تخت بیمارستان دراز کشیدم مامانمو میبینم که مدام جلوی در اتاق میاد و میره بنده خدا تا صبح نخوابید. منم میدیدم اون بیداره خوابم نمی برد تازه پرستار ساعت یک نصف شب اومد بهم گفت دیگه باید راه بری منم شروع کردم راه رفتن اونم به سختی و با کمک پرستار ولی باید زودتر سرپا می شدم تا مامانم کمتر اذیت بشه. هر بار بلند می شدم و دوباره دراز می کشیدم کمرم به شدت درد می گرفت جای بخیه های عمل که بماند چقدر اذیت کننده بود. قبلا شنیده بودم که این یک عمل ماژور حساب میشه اما خدا روشکر چون پزشک نیستم خیلی سر درنمیاوردم ... لحظاتی از صبح یادم میاد که از درد میپیچیدم به خودم به متخصص بیهوشی می گفتم زودتر بیهوشم کنید آخرین جمله ای که شنیدم و بعد به خواب عمیق رفتم این بود: این آخرین دردیه که حس می کنی...
پلان دو: روز ولادت امام رضا (ع) ۱۲ تیر ۱۳۹۹:
با ترس و لرز از کرونا یک جمع کوچیک از خانواده ی ما و همسرم خونه ی قدیمی پدر بزرگم جمع شدیم،با کمی بحث و جدل سر مهریه بین بزرگترها که از نظر من خنده دار بود بله برون برگزار شد. خوشحال بودم که اون چیزی که میخواستم توی مهریه اومد انجام ۱۱۰ کار خیر به نیت امام علی (ع)... اون شب خطبه ی عقدمون رو عموم خوند و روز ولادت آقا شد شروع زندگی من و همسرم...
پلان سه: بهار ۱۴۰۰:
تازه اومده بودم سر خونه زندگیم یک گره تو زندگیم افتاده بود که حل کردنش خارج از اراده ی هر انسانی بود و با همه ی وجود به خدا توکل کرده بودم... وقت اذان بود رفتم یک مهر برداشتم روش نوشته بود یا امام رضا (ع) دلمو از راه دور قرص کردم به رافت امام غریب ... تا بعد چندماه اون مشکل هم حل شد...
پلان چهار: روز شهادت امام رضا ۵ مهر ۱۴۰۱:
ده روزی بود که از سفر اربعین برگشته بودیم و همچنان سرماخوردگی من خوب نشده بود. هردارویی از طب سنتی تا مدرن رو مصرف کردم ولی اصلا خوب نمی شدم و هرروز سرفه هام و تبم بدتر می شد ... از طرف دیگه از نظر روحی به شدت حساس شده بودم همش منتظر بودم کسی چیزی بگه بپرم بهش... :( توی حموم بودم و داشتم بیبی چک رو امتحان میکردم... که در کمال ناباوری دیدم مثبته ... پس علت سرماخوردگی و حال روحی خرابم این بود سیستم ایمنیم ضعیف شده بود و هورمونام به شدت بالا رفته بودن ... سفر اربعین تنها نبودم یک مسافر کوچیک هم تو دلم داشتم ... توی حموم فقط داشتم گریه می کردم اصلا آمادگی روانیشو نداشتم خیلی از امام رضا (ع) کمک خواستم ... ماه پنجم بارداری بود که با همین مسافر کوچولو زائر امام رئوف شدیم ...
پلان پنجم: شب ولادت امام رضا (ع) ۹ خرداد ۱۴۰۲:
روی تخت بیمارستانم و اتفاقای صبح رو مرور میکنم با درد کمی با همسرم و مامان اومدیم بیمارستان قرار بود طبیعی زایمان کنم ولی بعد چندساعت درد تصمیم به زایمان سزارین شد ... توی اتاق عمل برام خواب آور و بی حسی نخاعی زده بودن وسطای عمل بیدار شدم داشتن در مورد موهای نی نی صحبت می کردن به یکی از پرسنل گفتم میشه بچمو ببینم ... بعد چند ثانیه آوردنش ... وای خدای من دختر کوچولومو دیدم و بوسش کردم ... چقدر معصوم و ناز و دلبر و دوست داشتنی ... و حالا این هدیه ی ناز که به لطف امام رضا (ع) اولین شب زندگیشو میگذرونه کنارمه ... اسم دختر دلبرمونو گذاشتیم روشنا زهرا ... ان شا الله همیشه روشنایی زندگیشو از بهترین زن عالم بگیره ...❤
غرغرونامه: اتاق عمل که بودم، در پاسخ به دردام یکی از پرسنل می گفت باید نه ماه پیش به این دردا فکر میکردی فکر می کنم ناجوانمردانه ترین جمله ای بود که از کادر درمان میشه شنید...بگذریم که زایشگاه هم رفتاراشون همچین دوست داشتنی نبود...تازه من بیمارستانی رو انتخاب کردم که کادرش مهربون باشن وای به حال بقیه ی بیمارستانا ... نی نی دلبرم هم شب اول بغل مامان بود و تا صبح گریه کرد نمیدونم دچار دل درد بود یا مشکل دیگه ای بود ولی متاسفانه اصلا پرستارا رسیدگی نمی کردن ... و یا اینکه در مورد شیردهی یک نفر با یکسری توضیحات سرسری میومد و می رفت و حداکثر ۵ دقیقه برای هرکس وقت میذاشت و می رفت و اگر کسی دچار مشکل بود هیچ کمک یا راهنمایی نمی کردن ... خلاصه اصلا شرایط بیمارستانا برای بیشتر کردن جمعیت مناسب نیست و اگر کسی برای این مساله اقدامی می کنه واقعا جهاد کرده ... ؛)