اول صبح یک خانم خیلی خیلی پیر و نحیف همراه دخترشون از راه خیلی دوری اومده بودن ... چون نوبت نداشتیم، مریضم و البته بیشتر همراهش مدام اصرار کردن همون روز براشون یه کاری انجام بدم ... گفتم بمونن اگر مریضی نیومد چشم ....اونا هم موندن تا آخر وقت ... نوبتشون که شد ...
ازشون پرسیدم دارویی نمیخورن گفتن بله فلان داروی قلبی و ....
گفتم سابقه ی سکته نداشتن؟ گفتن بله
گفتم کی ... مدام طفره رفتن تا اینکه فهمیدم یک ماهه سکته کردن ...
یعنی الآن باید توی رخنخواب میبودید و استراحت می کردید!!!!!!
گفتم نمیشه تا شش ماه نباید هیچ کاری انجام بدیم مگر اینکه درد داشته باشی ...
اصرار اصرار که انجام بده!!!! منم انکار انکار که هرگزززززززززز
آخرش همراهش گفتن نمیشه قرص زیر زبونی براش بذاریم براش پر کنی؟؟؟
یعنی به هر قیمتی می خواست برای مادرش کار انجام بدیم انقدر اصرار کرد که یکی از مریضا بهش گفت مث اینکه خودت میخوای بکشیش!!!!!!!! اینجا بود که دیگه راضی شدن برن
- ۹۳/۱۱/۰۵