وب نوشته های یک دندانپزشک

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
  • ۹۶/۱۲/۱۰
    B.W
نویسندگان
  • ۰
  • ۰

تسویه حساب

دیروز  ...

 

رفتم سراغ تسویه حساب و امضاهامو جمع کردم ...بعد رفتم سراغ حساب کتاب بیمه روستایی تا از کارانم کسر بشه .... 

برگه ی امضا شده رو به مسوول امور اداری دادم و گفتن شنبه برم دانشگاه علوم پزشکی استان تا برگه ی پایان طرحمو بگیرم... (البته یکی از کسایی که باید امضا میکردن نبودن و منم اصلن نمیشناختمشون آقای جیم گفتن شنبه بیایید ازشون امضا بگیرید ...منم جلو چشم خودش از طرفشون امضا کردم میگفتن جعل امضا شش ماه زندونی داره منم گفتم جعل نکردم از طرفش امضا زدم )

بعد رفتم یه مرکز دیگه که رئیس مرکز خودمون دیروز رو اونجا بودن ... ازشون خواستم اون بیمه روستایی رو پیگیری کنن تا  حتما قرار داد رو ببندن که اگه پیگیری نشه از ذهن ها فراموش میشه ...

گفتن یه روز دیگه برای خداحافظی برم نیلرام ... اما من دوست دارم انتهای طرحم آزاد باشه بدون تقدیر و تشکر در جمع که معذبم میکنه و بدون خداحافظی که میدونم حتما قلبمو غمگین میکنه .... نمیدونم شاید به خاطر دلتنگی یه بار دیگه رفتم ... رییسمون انسان شریفی هستن و همیشه ازشون به خوبی یاد خواهم کرد ...خیلی پیش رییس خودمو کنترل کردم ... برگشتم مرکز خودمون، رفتم پیش مامان طاها و سیر دلم گریه کردم اون بنده خدا هم با من گریه میکرد.... همه دلتنگیام اشک شد....

بعد رفتم اتاق بقیه ی بچه ها و یه ذره از خاطرات گفتیم .... رفتم پیش دکترمون که همیشه سر به سرشون میذاشتم و برای آخرین بار در مورد ظهور باهم حرف زدیم ....

رفتم اتاق خانم و آقای دکترمون و باز هم طالع بینی چینی خوندیم ...

از همکارام حلالیت خواستم و باتک تکشون خداحافظی کردم ....

خانم غ یکی از ماماهامون موقع خداحافظی باهام گریه کرد و منم  ...خیلی ازم خواهش کرد یه روز دیگه دوباره برم ببینمشون...

 

آخر وقت رفتم اتاقم و تک تک وسایلمو ناز کردم و ....Flower

مامان طاها کوچولو، من و خانم دکتر خوش  و آقای دکتر واو رو برای ناهار دعوت کردن ... خواستن بادیدن طاها یه ذره آروم بشم خیلی خونشون خوش گذاشت ...بعد خانم و آقای دکتر منو بردن ترمینال و چون شب بود نذاشتن با تاکسی خطی بیام خونه و اصرار کردن برم خونشون ....خب منم رفتم دیگه  بعدم به مامان طاها زنگ زدن اونا هم اومدن خونشون ... یعنی به صورت فشرده باید تفریح میکردیم آخر مهمونی هم کلی عکس گرفتیم  شب با خانواده طاها برگشتم خونشون و شب خونه ی طاها اینا موندم.... تا ساعت دو شب با مامان ش حرف زدم....صبحم منو گذاشتن در ترمینال و برگشتم شهرمون ....

و حالا که اینا رو مینویسم 


  • ۹۳/۰۸/۲۹
  • دکتر محیصا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی